حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ

ﺳﺎﯾﺒﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻖ


ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯾﺴﺖ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺭﺍ

ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻓﺮﺵ ﻏﺮﻭﺭ

ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﻭﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮐﺎﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﻭﺣﺼﺎﺭﺵ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺻﻔﺎ

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻊ ﻟﻄﯿﻒ

ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ

ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ

ﻟﻄﻒ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﻃﻠﺒﻢ

ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ؟ 


ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟

ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟

ﺑﻪ ﺍﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﺑﻪ ﺩﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟ 


ﯾﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ 


ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۰۳
عیسی علوانی

 یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که این جا

بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو

تک و تنها، به تو می اندیشد

و کمی،

دلش از دوری تو دلگیر است

مهربانم، ای خوبم!

یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ،

به رهت دوخته بر در مانده

و شب و روز دعایش اینست؛

زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی

و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد

مهربانم ای خوبم!

گفتم کمی از دوریت دلگیرم

چرا که نهایت شوقم در انتظار دوباره دیدنت است

دوســت دارم

همیشه عاشقت می مانم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۵۹
عیسی علوانی

 چشمانت را ببند و فقط لحظه ای خود را به جای من بگذار…

حس می کنی چقدر تنهایم؟!


وقتی میان این همه آدمک چوبی شانه ای نیست که تکیه گاه گریه ام باشد


وقتی که دلی نیست که از همه دل خستگی ها در بر بگیرم

وقتی دست های گرمی نیست که دستانم را شریک شود


یا اشکانم را با سر انگشت هم دلی پاک کند


وقتی که هیچ چشم منتظری در این دنیا برای من پلک نمی زند

وقتی صدایی نیست که خستگی لحظه هایم را با لحن گرمش دل داری دهد

وقتی که هیچ گوشی نیست که این همه دل نوشت را بشنود


حس می کنی تنهاییم را؟؟!!

اگر حس کردی


تو بگو چه باید کرد؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۶
عیسی علوانی

  در کوچه باد می وزد


تن مرده برگ های پاییزی همچو من


چه بی پروا رقص شبانه گذر را می طلبند


باران ارام ارام بر خشت دیوار فرسوده این عشق دستی می کشد


و خاطرات خنده هایت را در ذهنم زنده می کند


شب است,یادت دل خسته ام را پر از بهانه ها می کند


و کلامم در دام دلتنگی ها بغض نا تمامی می شود


تصویر نگاهت مرا پر از غم دیدار می کند


در کوچه باد می وزد


تمام حادثه از چشم ترم بر ورق احساس می ریزد


و صدای تزویر غلط بودنت در گوشم زنگ می زند


باد چه با شکوه لحظه ها را باز می خواند


شیشه پنجره اتاقم همچو چشم هایم خیس است


در کوچه باد می وزد


پاییز حکم حبس ابدیتی را به دستانم هدیه می دهد


که ان یاد تو در زندان قلب من است


تمام افکارم عطر تو گرفته است


و……….

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۴
عیسی علوانی

 دلم برای یک نفر تنگ است
نه میدانم نامش چیست
و نه میدانم چه می کند
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم
رنگ موهایش را نمی دانم
لبخندش را هم
فقط میدانم که باید باشد و نیست
.
.
یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنـــی باشــــم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد ..!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۰
عیسی علوانی

  توی این خونه پوسیدم خدایا
مگه دیوار اینجا در نداره
چقدر باید تحمل کرد بی عشق
مگه دنیا درو پیکر نداره
چشام کم سو شد از بس گریه کردم
نمی دونم کی از این خونه میرم
دارم می پوسم و چشم انتظارم دارم می میرم و از رو نمیرم
هی سر به راه تر هی سر به زیر تر
هی گوشه گیر تر
هر لحظه خسته تر
هر لحظه تلخ تر هر لحظه دیر تر
دنیای من تویی دنیا ولی میگن زندون مومنه
آخه چه جوری از خیر تو بگذرم
این غیر ممکنه
درست از اولین باری که رفتی درست از اولین باری که مردم
درست از آخرین برگی که باختی درست از آخرین دستی که بردم
درست از روز اول رفته بودی همون روزی که من از دست رفتم
عزیزم عشق تو بن بست من بود منم تا آخر بن بست رفتم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۱۵
عیسی علوانی

 فصل خوب سادگی کـــــــــــــــو؟
یادت آید روز باران،گردش یک روز دیرین؟
پــــــــــــــس چه شد
دیگــــــــــــــر کجا رفت
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو آرزو هست؟!!!
کودک خوشحال دیروز غرق در غم های امروز
یاد باران رفته از یاد،آرزوهای رفته بر باد
باز باران
باز باران میخورد بر بام خانه
بی ترانه

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۱۱
عیسی علوانی

 دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم
لابه لای تمام خاطرات گذشته
تمام خوبهایم را ورق زدم
لحظه به لحظه اش را
رد پایت همه جا جاریست
اما
دوباره تکرار داستان همیشگی
نبود تو و انتظار من
امروز را هم دوباره دنبالت می گردم..مثل همه روزهای نبودت
امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم
شاید برگی را از قلم انداخته باشم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۷
عیسی علوانی

عاشق از تشویش دنیا و غم دین فارغ است
هر که از سر بگذرد از فکر بالین فارغ است
چرخ غارت پیشه را با بینوایان کار نیست
غنچه پژمرده از تاراج گلچین فارغ است
شور عشق تازه ای دارد مگر دل ؟ کاین چنین
خاطرم امروز از غمهای دیرین فارغ است
خسروان حسن را پاس فقیران نیست نیست
گر به تلخی جان دهد فرهاد شیرین فارغ است
هر نفس در باغ طبعم لاله ای روید رهی
نغمه سنجان را دل از گلهای رنگین فارغ است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۵۹
عیسی علوانی

دیر گاهیست که تنها شده ام .

قصه ی غربت صحرا شده ام.

وسعت درد فقط سهم من است.

باز هم قسمت غم ها شده ام.

دگر آیینه زمن بی خبر است .

که اسیر شب یلدا شده ام.

من که بی تاب شقایق بودم .

همدم سردی یخ ها شده ام.

کاش چشمان مرا خاک کنید .

تانبینم که چه تنها شده ام

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۲۴
عیسی علوانی