حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سه نفر محکوم به اعدام با گیوتین شدند :

آنها عبارت بودند از روحانی، وکیل دادگستری و فیزیک دان.


در هنگامه ی اعدام، روحانی پیش قدم شد، سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیه؟

گفت : خدا ...خدا...خدا... او مرا نجات خواهد داد،

وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند، نزدیک گردن او متوقف شد.

مردم تعجب کردند و فریاد زدند: آزادش کنید! خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت.


نوبت به وکیل دادگستری رسید، از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگی چیست؟ گفت: من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت بیشتر می دانم،

عدالت ...عدالت ...عدالت...

گیوتین پایین رفت، اما نزدیک گردنش ایستاد، مردم متعجب، گفتند: آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد.


آخر کار نوبت فیزیکدان رسید، سؤال شد: آخرین حرفت را بزن، گفت: من نه روحانیم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم، اما من می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود ...

با نگاه دریافتند و گره را باز کردند،

تیغ بران برگردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد.


چه فرجام تلخی دارند آنان که به «گره ها» اشاره میکنند!  

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۳
عیسی علوانی