حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم

مدتی بی بهار طی بکنم دوسه پاییز دربه در بشوم

خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیر بعید زندگی ام

دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم

یک نفر در غبار سرگردان یک نفر مثل برگ در طوفان

می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم

حرفهای قشنگ پشت سرم آرزوهای مادر و پدرم

حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم

پدرم گفت دوستت دارم پس دعا می کنم پدر نشوی

مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم

داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است

نیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشوم

دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست

گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۶:۰۷
عیسی علوانی

ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻫﻮﺍﻣﻮ ﻧﺪﺍﺷﺖ

ﺗﻮُﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﮔُﻠﻮﻟﻪﺑﺎﺭﻭﻥ ﺷﺪﻡ

ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺩﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ

ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻤﯽﺷﺪ ﺍﻭﻥ ﺷﺪﻡ


ﯾﺦ ﻣﯽﺷﻢ ﻭ ﺗﻮُﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﺭﯾﺰﻡ

ﺑﺎﻻ ﻣﯽﯾﺎﺭﻡ ﺧﻨﮑﺎﯼ ﺧﻮﺍﺑﻮ

ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽﺷﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﯿﻪ

ﻭﺭﻕ ﻭﺭﻕ ﺗﺎ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﺘﺎﺑﻮ


ﭘﺎﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻢ ﻭ ﻣﯽﭘﻮﺳﻢ

ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﻣﯽﮔﺬﺭﻩ ﭘُﺮﺗﻼﻃُﻢ

ﻗُﻠُﭗْﻗُﻠُﭗْ ﺳﺮﻣﯽﮐﺸﻢ سکوتو

ﺑﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺭﻭُ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﺗﻮﺭّﻡ


ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪﺍ ﺻﺪﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﻣﻮﻧﻪ

ﻋﻤﺮ ﺻﺪﺍﻫﺎﻣﻮ ﺑﻪﺳﺮ ﺁﻭُﺭﺩﻥ

ﺯﺩﻥ ﺗﻮُ ﮔﻮﺵ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺣﺴﺎﺑﯿﻢ؛

ﻣﯿﮑﺮﻭﻓﻮﻧﺎ ﺳﻬﻢ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺧﻮﺭﺩﻥ


ﺻﺪﺍ ﺻﺪﺍ ﺻﺪﺍ ﺻﺪﺍﻣﻮ ﺑﺮﺩﻥ

ﻟﺒﺎ ﻟﺒﺎ ﻟﺒﺎ ﻟﺒﺎﻣﻮ ﭼﯿﺪﻥ

ﻟﮕﺪ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺨﺖ ﻭ ﺗﺨﺖ ﻭ ﺣﺎﻟﻢ

ﺧﻔّﮕﯽ ﺭﻭ ﺗﻮُﯼ ﮔﻠﻮﻡ ﺗﻨﯿﺪﻥ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۶:۰۴
عیسی علوانی

امشب به یاد رویت خوابیده ام چه زیبا

شاید که من ببینم هر دم تو را به رویا

در خواب خود ببینم در ساحل تو هستم

همچون عروس زیبا در زورقت نشستم

دست تو را بگیرم ای عشق آتشینم

چشمم ببندم و باز، آرامشی ببینم

در خواب من تو یوسف، من هم شدم زلیخا

اما تو می دویدی دنبال من چه زیبا ...

لب بوسه بوسه بر لب، غرق شراب بودیم

تا صبح کنج آغوش، مست و خراب بودیم

با من بیا لب رود، پا را در آب بگذار

بر شانه ات سرم را تا وقت خواب بگذار

دست نوازشی بر مویم بکش دوباره

بشمار با خیالم تا صبحدم ستاره

هستی همیشه با من، در خواب و در خیالم

چشمت همیشه پیداست در قهوه های فالم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۶:۰۳
عیسی علوانی

لباس بى وفایى را به دست خود تنت کردم 

تو را اى دوست با مهر زیادم دشمنت کردم 

خیالم بود تندیسى طلا از عشق مى سازم

محبت بد ترین اکسیر بود و آهنت کردم

تو رفتى با خدا باشى ، خدا در چشم من گم شد 

از آن وقتى که تسبیح خودم را گردنت کردم

تمام خاطراتت را همان روزى که مى رفتى

به قلبم دوختم سنجاق بر پیراهنت کردم

تو تک کبریت امّیدم در اوج بى کسى بودى

تو را اى عشق با امیدوارى روشنت کردم

چه مى ماند به جز بى حاصلى در دست هاى من

به رغم کوششى که در بدست آوردنت کردم ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۱۶:۰۲
عیسی علوانی

گر جان به جان من کنی

جان و جهان من تویی

سیر نمیشوم ز تو

تاب و توان من تویی

نظری به حال ما کن

تا روم به سمت کویت

دیوانه تر از دلم نیست

تا شود اسیر رویت

شوخیه مگه بذاری بری نمونی

تو یار منی نشون به اون نشونی

شوخیه مگه دلو بزنی به دریا

عاشقی کنی پرسه نزنی تو شب ها

شوخیه مگه بذاری بری نمونی

تو یار منی نشون به اون نشونی

شوخیه مگه دلو بزنی به دریا

عاشقی کنی پرسه نزنی تو شب ها

چه کنم وجود من با دل تو ساز شد

همه دنیای من آن دلبر طناز شد

تو که بی وفا نبودی پر جور و جفا نبودی

تو همه وجود مایی تو ز ما جدا نبودی

ای ز ما جدا نبودی

شوخیه مگه بذاری بری نمونی

تو یار منی نشون به اون نشونی

شوخیه مگه دلو بزنی به دریا

عاشقی کنی پرسه نزنی تو شب ها

شوخیه مگه بذاری بری نمونی

تو یار منی نشون به اون نشونی

شوخیه مگه دلو بزنی به دریا

عاشقی کنی پرسه نزنی تو شب ها

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۴:۵۲
عیسی علوانی

ﭘﯿﺶﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﺎﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﭘﺪﯾﺪ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻠﻖ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺪﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
..
ﺗﻮ ﺑﺮﻗﺺ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺷﯿﻢ ﮐﻢ ﻧﺸﻮﺩ
ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺷﻌﺮ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﻗﺴﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺯ ﺗﻮ ﺳﻬﻤﯽ ﺑﺨﺮﻡ
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﻟﺸﮑﺮ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﻭﻗﺖ ﻏﺰﻝ ﮔﻔﺘﻨﻢ ﺍﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﺮﻭﺵ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﺎﺯ ﻧﮑﻦ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﭘﺪﯾﺪ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻠﻖ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺪﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
..
ﺗﻮ ﺑﺮﻗﺺ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺷﯿﻢ ﮐﻢ ﻧﺸﻮﺩ
ﺗﺎ ﺳﺤﺮ ﺷﻌﺮ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﻗﺴﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﺎﺯ ﺗﻮ ﺳﻬﻤﯽ ﺑﺨﺮﻡ
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﻟﺸﮑﺮ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻧﮕﺮﯾﺰ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ
.
ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺯ ﻭﻗﺖ ﻏﺰﻝ ﮔﻔﺘﻨﻢ ﺍﻣﺪ ﺑﻪ ﺧﺮﻭﺵ
ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺍﻡ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۷:۱۱
عیسی علوانی

گفتی که مستت میکنم،پر زآنچه هستت میکنم
گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خود آ

گفتی که درمانت دهم، بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا،،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این

گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام
مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام

گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا
گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خدا را در خود ، آ...
مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۰:۱۹
عیسی علوانی

زیـــــبا زیستن برآورده شدن تمام آرزوها نیست....

درست گام برداشتن واندیشیدن درمسیر آرزوهاست...

بدان که نعمت بزرگ خـــــــدا به تو در زندگی، ندانستن اندازه مهلت حیات است

تا بدون ترس معنای شیریــــن
عبارت "امیـــــــد"را در این مهلت نامعلوم
در مسیر خواسته هایت، دمادم، تجربه کنی

آغاز کن زندگی را با اعتماد بہ
"امیــــــد، مـــــــــهر و قـــدرت "
بیــــــکران و بــــی همتــــــــــایش......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۰:۱۸
عیسی علوانی

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان شیوه شیرینش زان خشم دروغینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا

مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۰:۱۶
عیسی علوانی

ای گلِ سیمین‌بَرَم، ترکِ گلستان مکن
باغ و بهارم تویی، قهر زِ بُستان مکن

بُگذر از این ماجرا، دل شده ماتم‌سرا
آتشِ هجران مزن، شورِ نیستان مکن

گرچه شکستی به غم، سازِ دلم را دگر
عاشق شوریده را، بلبلِ دستان مکن

من که مدام از غمت، مِی زده‌ام تا سحر
خونِ دلم را تو در، ساغرِ مستان مکن

برگِ درختانِ سبز، می‌دهد اکنون خبر
دی که گذشت این‌زمان، یادِ زمستان مکن

ای دل اگر یک نظر، رو نکند بر تو کس
کودکِ دل تکیه بَر، یارِ دبستان مکن

عِبرتِ پروانه کن، تا که نسوزد پَرَت
نوحه‌کنان شِکوه بَر، شمعِ شبستان مکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۰:۱۴
عیسی علوانی