حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۲۳ ب.ظ

پرنده

پسربچه ای پرنده زیبایی داشت و به آن پر‌نده بسیار دلبسته بود.

حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید.

اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی کار می‌کشیدند.

هر وقت پسرڪ از کار خسته می‌شد و نمی‌خواست کاری را انجام دهد، او را تهدید می‌ڪردند

که الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرڪ با التماس می‌گفت:

نه، کاری به پرنده‌ام نداشته باشید، هر کاری گفتید انجام می‌دهم.

تا اینڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد

که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت، خسته‌ام و خوابم میاد.

برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌ڪنم،

که پسرڪ آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم رفت،

حالا برو بذار راحت بخوابم، که با آزادی او خودم هم آزاد شدم.

این حکایت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته‌ایم.

پرنده بسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، پاره‌ای 

زیبایی و جمالشان، عده‌ای  مدرڪ و عنوان آکادمیڪ و خلاصه شیطان و نفس، هر کسی را به چیزی بسته‌اند و

ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند.

پرنده‌ات را آزاد ڪن! ‌‌‌‌‌‌‌

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۱۲/۲۵
عیسی علوانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی