حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

هر کجا اخمی نمودی من تبسّم کرده ام
ترشیِ روی تو را شیرین توهّم کرده ام

هی مرتّب زلف خود بر روی پیشانی مریز!
بر منم رحمی نما روز و شبم گم کرده ام

چون نشان دادی دو چشم ناز خود بر آسمان
خون و خونریزی به پا در بین اَنجم کرده ام

میوه‌ی ممنوعه می باشد لبان سرخ تو
هر چه باشد آدمم من، میلِ گندم کرده ام!

چون خبر دادم ز سوهان لبت در شهر قم
خونِ دل بر کاسبِ بیچاره‌ی قم کرده ام

گر چه می دانم زبان تند تو بَد می گَزد
تا به لبهایت رِسَم پیکار کَژدُم کرده ام

خواب غفلت بودی و من دزدکی بوسیدمت
نوشِ جان شهدی زِ آن خرمای جَهرُم کرده ام!

مردُمان تا خوشگلی را دیده چشمش می زنند
دلبرم را زین سبب مخفی زِ مردم کرده ام

#علی_ادیب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۵
عیسی علوانی


ای مردمان بگویید آرامٖ جان من کو
راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو

نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو

در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو

جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو

هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو

هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۱
عیسی علوانی

الدهر مایوم حن گلبة ولانه
عگب شخصک الف شامت ولانه
لاانته عرفت الحب ولا انه
ضلمنه الشوگ والعشرة سویة
******************

صرت مثل السمج مذموم حالی
وحکیم الماعرف علتی وحالی
شکتبلک وانه التعبان حالی
وسهامک بالکلب عدن المیه
*******************
حبیبی لابس المحبس وساعة
وقمیصة یاخلک ما بی وساعة
ساعة ینام المدلل وساعة
یفز مرعوب ریته بین ادیه
*************************
وحق الی تعبده الناس وحده
حبک سلب منی الروح وحده
هذنی اثنین ونته اختار وحده
ترحل لو تضل محبوب الیه
************************
أحبک عالعهد باقی بعدنی
وغصب تدری الوکت عنک بعدنی
أذا کلبی بجمر شوکک بعدنی
تعال وطفی نارک سرت بیه                                                      

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۶
عیسی علوانی

آرام بگیـــر ای دل ،هــــر چنــــد پر از دردی

از خاطـره خالی شو ،وقت است که برگردی


تــو باختـــه ای ناشی ، در پـــای قمار او

از پیش نمایـان بود ،دستی که تو رو کردی


در قاعـــده ی بازی ، حکــم است که میبرّد

گرچـــه تو در این بازی هــــــی آس دل آوردی


بی بی دلش آمــــد سربــــاز تــــو زانو زد

حاکم نشدی درعشق،هر لحظه کم آوردی


مرد اشک نمی ریزد ،این را همه می گویند

پس گـــریه نکن بس کن آخـــرتو دل مردی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۲
عیسی علوانی

نی بزن چوپان که امشب بیقرارم نی بزن

خسته جان از بازی این روزگارم نی بزن


گرچه آوای نی ات غم را مضاعف می کند

نی بزن امشب خیال گریه دارم نی بزن


من که عمری می زدم لاف خردورزی و عقل

عشق بد جوری در آورده دمارم نی بزن


شیخ صنعان بودم و سجاده ام مشهور بود

دختری ترسا ربوده اعتبارم نی بزن


گوییا پاشیده اند  بذر مرا در شوره زار

مثل آفت خورده باغی بی بهارم نی بزن


خرمنی اندوختم اما چه بی حاصل شبی

شعله ای افتاد  در دارو ندارم نی بزن


اشک می ریزم که شاید آب بر آتش زنم

نی بزن چوپان که امشب بیقرارم نی بزن


شعر ایران

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۷
عیسی علوانی

 الهی

    عشق چیست؟

    شادیِ رفته و غم آمده!

    عاشق کیست؟

    دمی فرو شده، جانی بر آمده!

    دیده‌ای که به دوست آمده،

    نزدیک کس نیامده

    هرکه در این راه قدم نهاد واپس نیامده

    اصل، وصال دل است و باقی زحمت آب وگل است!


    خوش عالمی است نیستی

    خوش عالمی است نیستی که هرکجا بایستی، 

    کسی نگوید کیستی ...

    مناجات

    خواجه_عبدالله_انصاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۱
عیسی علوانی

جمعه دارد تمام می شود

بی آنکه نگاهت را داشته باشم

حتی صدایت هم دریغ شدو

تمام واژه هایی که ...

به دوستت دارم های تو ختم میشدند 

خودم هم دارم تمام می شوم و

 دلتنگی هایم را هل میدهم به سوی شنبه ...

بیچاره شنبه بار کدامین دلتنگی را ...

از کدامین معشوقه به دوش خواهد کشید 

بیچاره شنبه بازهم بایدتقاص پس بدهد،

  بیچاره شنبه.......

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۷
عیسی علوانی

داستان‌کوتاه

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت، معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.


شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»

معلم نوشت: مار

نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.

و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟


مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۲
عیسی علوانی

چه‌شود دوست شویم آی..

دست در این دست کنیم  

 

چه‌شود نیم نگاهی 

به این عاشقه سرمست کنی..

مرا مست کنی..


دل به‌دلت داده منم، منم..

پایه تو افتاده منم، منم..


دلبر دل برده تویی، تویی..

عاشقِ دیوانه منم، منم..


دل من افسار ندارد، درگیر تو است 

دیدم آن چشم تو را..


چشمانم مست شدست

مست شدست، مست شدست


دلِ من من‌ و مست کنُ

دست در این دست کنُ


زیر و رو کن همه را

هر چه دلت هست کنُ


چه‌شود دوست شویم آی..

دست در این دست کنیم  

 

چه‌شود نیم نگاهی 

به این عاشقه سرمست کنی..

مرا مست کنی..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۰
عیسی علوانی