حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

کافی ِ فقط خودت ُ باور کنی

به حرفایی که میزنی ایمان داشته باشی

خودت ُ واسه هیچ کس و هیچ چیز کوچیک نکنی

انوقت ِ که

همونایی که

تا دیروز

میخواستن به پاشون بیفتی

به پات میفتن

اونوقت ِ که همه چیز درست میشه

اونوقت ِ که احساس رضایت میکنی

از خودت ...

" پس به بزرگی خودت ایمان داشته باش ُ "

خودت باش ...

دیگه دارم عــــوض میشم !

دغدغه هام چیزایی دیگه شده ...

چیزایی دیگه ای فکرمو مشغول میکنن ...

انگیز َم بیشتر شده ...

و همین طور تلاشم ...

بیشتر مغرور شدم

و خودم رو از بقیه بالاتر میبینم !

این اتفاقا وقتی افتاد که ...

فهمیدم خودم باید واسه رسیدن

به چیزایی که میخوام تلاش کنم !

از وقتی که ...

فهمیدم

دیگران میخوان بپیچوننم !!!

از وقتی که ...

دیگه فهمیدم بزرگ شدم !

از وقتی که ...

به سوالم جوابای سر بالا میدادن !

من خودمو محتاج کسی نمیدونم

من متکی به خودمم !

و دوس ندارم

نه به کسی تکیه کنم ...

نه کسی به من تکیه کنه !

کسی قهرمانم نبوده ...

و نخواهد بود !

من خودم قهرمان خودمم !!!

مـــَن ، منــم ...

دربارم قضاوت نکن ...

واسه فهمیدنم َم  باید "من " باشی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۹
عیسی علوانی

خانه مان در سکوتی محض فرو رفته است 

سکوتی مرگ بار !

که آن را نه هق هق آشنایی در کنج دیوار پشت اتاقم می شکند

نه صدای آه سینه سوز مادرم

نه صدای قطره های آبی که از شیر سماور چکه می کند

و نه صدای دکمه های کیبوردی که

غم نوشته های مرا در پس این دیوارها تایپ می کند

این سکوت را هیچ صدایی نمی شکند

و این سوال ذهنم را به خود مشغول کرده که

 کسی که شاهد این خفقان توافقی اهل خانه هست

امروز با سکوتش چه چیز را می خواهد به اثبات برساند

دلم از این همه فاصله گرفته ...

امروز فهمیدم که یک حرف می تواند

به بهای شکاندن یک دل

جاری شدن یک قطره اشک

و نفرینی در پس آن باشد 

بهای سنگینی است

اشکی که اجازه تر کردن گونه هایم را نداشت

پس می زنم

فردا حتما روز بهتری است

هنوز هم به آینده و گذشت زمان امیدوارم

امید به اینکه کسی این سکوت را می شکند
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۲
عیسی علوانی

همیشه از خودم می پرسم چرا اونایی که دم از رفاقت می زنن

   تو لحظه های بی کسی قیدتو راحت می زنن

  کاش دوستی آدما مثل دوستی دست و چشم بود

 اگه دقت کرده باشید هر عضوی از بدنمون که درد میکنه

   این چشمه که گریه می کنه

 وقتی چشم گریه می کنه این دسته که بر می گرده و اشک چشمو پاک میکنه

   یه روز ازناهید پرسیدم

  نظرت در مورد عشق چیه به نظرت عشق غم داره یا شادی؟

  می دونی چی گفت؟

گفت حمزه  جان عشق نه غم داره نه شادی عشق فقط انتظاره . . .

  من بارها به خودم میگم

تو طلوع یه دوست خوب هیچ وقت غروبی نیست

پس زندگی کن به خاطر کسی که دوسش داری

    اما از همه اینا که بگذریم

کاش می شد به زمانی بر می گشتیم که تنها غم زندگیمون

شکستن نوک مدادومن یا ترکیدن بادکنکمون بود

   شاید نقاش خوبی نباشم

ولی تمام لحظه های بوی تو بودن رو درد کشیدم

تو نبودی تا ببینی از غم تو چی کشیدم

دیدی تو بازی فوتبال وقتی کسی زمین می خوره

داور سریع می دوه و میاد میگه می تونی ادامه بدی؟

 کاش زندگی مثل بازی فوتبال بود

تا زمین میخوردیم یکی میومد ومی گفت می تونی ادامه بدی ؟

من همیشه نگاه مردم رو حس میکردم

همیشه با ساکت نگاه کردن نشون بهم میگفتند

خوش به حالش چقد شاده . چقد خندونه

دل مردم چه میدونه من دنــــیای دردم

آدم تنها نشه نمیتونه بفهمه درد تنهای چیه

البته منظورم از تنهایی این نیست که آدما تنهاش بزارن

منظورم از تنهای از خود دورشدنه .خدا نکنه کسی با خودش تنها باشه

چرا که ذره ذره داغون میشه

همیشه میگن بهترین روزا توبه کسی هدیه کن که توبدترین روزا کنارت بودن

اما نه تنها تو بدترین روزا کسی کنارم نبوده بلکه اگه بهترین روزی هم داشتم

همونا خرابش کردن

 

  حالا فهمیدین چرا نوشته هام انقد غم داره ؟؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۳
عیسی علوانی

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

 

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

 

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

 

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۹
عیسی علوانی

 

بیهوده روی قافیه ها کار می کنم
بر لحظه های خاطره اصرار میکنم


من سالهاست که با دختران اشک
در کوچه های حادثه دیدار میکنم


تقویم های کهنه پنجاه ساله را...
تصویر خاک خورده دیوار میکنم


"ما را که خاک نیز تحمل نمی کند"*
این روح خسته را به چه احضار میکنم


در چشم های من غزل سایه های کیست؟
این
.....قطره
............قطره
......................قطره
که تکرار میکنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۵
عیسی علوانی

باران که می بارد جدایی درد دارد


باران که می بارد جدایی درد دارد

دل کندن از یک آشنایی درد دارد

 

هی شعر تر در خاطرم می آید اما

آواز هم بی همنوایی درد دارد

 

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

بال و پرت، روز رهایی درد دارد

 

دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی

آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد

 

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها

تنها شدن در هر هوایی درد دارد

 

باید گذشتن را بیاموزم دوباره

هرچند می دانم جدایی درد دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۹
عیسی علوانی

از من فاصله بگیر !

هر بار که به من نزدیک می شوی

باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت..

از من فاصله بگیر !

من خسته ام از این امیدهای کوتاه !

  یاور همیشه مومن....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۵
عیسی علوانی

     

قرآن ! من شرمنده توام

 اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "

 چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام.

یکی ذوق می کند که تو را بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که تو را فرش کرده،‌ یکی ذوق می کند که تو را با طلا نوشته، ‌یکی به خود می بالد که تو را در کوچک ترین قطعه ممکن منتشر کرده و …

 آیا واقعا خدا تو را فرستاده تا موزه سازی کنیم؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند،‌ آن چنان به پای تو می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند.. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ”احسنت …!” گویی مسابقه نفس است

قرآن!‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای، حفظ کردن تو با شماره صفحه، ‌خواندن تو آز آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند.

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو.

آنان که وقتی تو را می خوانند چنان حظ می کنند،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.

 ................................... یاور همیشه مومن ( کمال )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۹
عیسی علوانی


مــن و تــو کنار دریا فصـــل عاشـــــقونه داشتیم
روی هر ســـنگی و مــــوجی گل خاطـــره میکاشــتیم

دست به دست هم میرفتیم پابرهنه روی شـــن ها
حتی اندازه ی یک غـــــم ٬ فاصــــله نبود بین مــا

منو تو قـــصه میگفتیم واسه ماهیای دریــــا
تا که از ما یــــاد بگیرن که نزارن همو تنـــــها
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۴۱
عیسی علوانی