حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۲۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

 هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا!
من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا!
هنوز بی وفایی ندیده ای که به من میگویی لایق عشقت نیستم
هنوز خیانت ندیده ای که میگویی یکرنگ نیستم
چرا باور نمیکنی که عاشقت هستم ، چگونه بگویم که من تنها با تو هست
اینها همه بهانه است ، حرفهایت خیلی بچه گانه است
چشمهایت را باز کن و مرا ببین ، این بی قرارها و انتظار قلبم عاشقم را ببین
ببین که چه امید و آرزوهایی دارم با تو ، در مرامم نیست بی وفایی و خیانت به تو!
تویی که تنها در قلب منی ، مثل نفس در سینه منی ، چرا باور نمیکنی که تنها عشق منی ، چرا باور نمیکنی که تنها تو ، فقط تو در قلب منی !
چرا باور نمیکنی دوست داشتن هایم را ، باور نمیکنی احساس این دل دیوانه ام را
هنوز شب نشده به فکر روشنایی فردا هستم ، میترسم که شب را دوباره با ترس و دلهره بگذرانم ، ترس از حرفهای تو ، ترس از بهانه های تو ، دلهره برای از دست دادن تو!
آرامش را از من گرفته ای ، از آن لحظه که فهمیدی زندگی منی ، زندگی را نیز از من گرفته ای ، هر کس مرا میبیند میگوید چرا اینقدر آشفته ای ، عاشق هستم ولی چهره ام مثل یک مرد تنها و شکست خورده است ، در انتظار تو نشسته ام ، اما هر کس مرا میبیند میگوید این مرد چه غم سنگینی در دلش نشسته است!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۴۸
عیسی علوانی

  خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...
از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا ...
خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام
از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...
آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش
از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام
پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از
عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است
دیگر دست محبتی در میان مردم نیست
دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست سفره ی دل مردم همش دروغ
است ... به ظاهر پاک و صادقانه است ... ای خدایم ای معبودم خسته ام ... کو
زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ... کو سفره ی وفا و
صداقت ...همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام ...از این همه بی
وفایی ...از این همه درد انتظار ...از این همه حسرت ... از این همه اشک ... از این
همه ناله و فغان ... خسته ام ... آری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام از
دست این زندگی که برایم سیاه بختی آورده است خسته ام
از دست همه خسته ام
از دست روزگار بی معرفت از دست مردم بی معرفت ... ای خدایم دیگر از
زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم... ای خدایم گوش کن صدایم ...
من خسته ام...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۴۲
عیسی علوانی

مـــی دانــــی

ادمـــ هــای ســـاده

ســـاده هـــم عـــاشـــق مـــی شونـــد

ســـاده صبـــوری مـــی کننـــد

ســـاده عشـــق مـــی ورزنـــد

و ســـآده مـــی ماننـــد

امــــا سختـــــ دل مـــ کننـــد

ان وقتـــ کـــه دل مـــی کننــــد

جـــآن مـــی دهنــــد

ادمــ هـــای ســـاده


آدم ها فقط آدم هستند

آدم ها فقط آدم هستند نه بیشتر , نه کمتر

اگر کمتر از چیزهایی که هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای

اگر بیشتر از آن حسابشان کنی , آنها تو را می شکنند

بین این آدم ها

فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۶
عیسی علوانی

آدمهای ساده را دوست دارم.
همان ها که بدی هیچ کس را باور

ندارند.

همان ها که برای همه لبخند دارند

همان ها که همیشه هستند،

برای همه هستند.

آدمهای ساده را

باید مثل یک تابلوی نقاشی

ساعتها تماشا کرد؛

عمرشان کوتاه است.

بسکه هر کسی از راه می رسد

یا ازشان سوءاستفاده می کند یا

زمینشان میزند

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم.

بوی ناب “آدم” * می دهند !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۰
عیسی علوانی

ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ

ﺳﺎﯾﺒﺎﻧﺶ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻖ


ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯾﺴﺖ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺭﺍ

ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻓﺮﺵ ﻏﺮﻭﺭ

ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﻭﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯﻩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮐﺎﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﻭﺣﺼﺎﺭﺵ ﻫﻤﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺻﻔﺎ

ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻊ ﻟﻄﯿﻒ

ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ

ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ

ﻟﻄﻒ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ ﻃﻠﺒﻢ

ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ؟ 


ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟

ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟

ﺑﻪ ﺍﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﺑﻪ ﺩﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟ 


ﯾﺎ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ 


ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۰۳
عیسی علوانی

 یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که این جا

بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو

تک و تنها، به تو می اندیشد

و کمی،

دلش از دوری تو دلگیر است

مهربانم، ای خوبم!

یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ،

به رهت دوخته بر در مانده

و شب و روز دعایش اینست؛

زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی

و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد

مهربانم ای خوبم!

گفتم کمی از دوریت دلگیرم

چرا که نهایت شوقم در انتظار دوباره دیدنت است

دوســت دارم

همیشه عاشقت می مانم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۵۹
عیسی علوانی

 چشمانت را ببند و فقط لحظه ای خود را به جای من بگذار…

حس می کنی چقدر تنهایم؟!


وقتی میان این همه آدمک چوبی شانه ای نیست که تکیه گاه گریه ام باشد


وقتی که دلی نیست که از همه دل خستگی ها در بر بگیرم

وقتی دست های گرمی نیست که دستانم را شریک شود


یا اشکانم را با سر انگشت هم دلی پاک کند


وقتی که هیچ چشم منتظری در این دنیا برای من پلک نمی زند

وقتی صدایی نیست که خستگی لحظه هایم را با لحن گرمش دل داری دهد

وقتی که هیچ گوشی نیست که این همه دل نوشت را بشنود


حس می کنی تنهاییم را؟؟!!

اگر حس کردی


تو بگو چه باید کرد؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۶
عیسی علوانی

  در کوچه باد می وزد


تن مرده برگ های پاییزی همچو من


چه بی پروا رقص شبانه گذر را می طلبند


باران ارام ارام بر خشت دیوار فرسوده این عشق دستی می کشد


و خاطرات خنده هایت را در ذهنم زنده می کند


شب است,یادت دل خسته ام را پر از بهانه ها می کند


و کلامم در دام دلتنگی ها بغض نا تمامی می شود


تصویر نگاهت مرا پر از غم دیدار می کند


در کوچه باد می وزد


تمام حادثه از چشم ترم بر ورق احساس می ریزد


و صدای تزویر غلط بودنت در گوشم زنگ می زند


باد چه با شکوه لحظه ها را باز می خواند


شیشه پنجره اتاقم همچو چشم هایم خیس است


در کوچه باد می وزد


پاییز حکم حبس ابدیتی را به دستانم هدیه می دهد


که ان یاد تو در زندان قلب من است


تمام افکارم عطر تو گرفته است


و……….

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۴
عیسی علوانی

 دلم برای یک نفر تنگ است
نه میدانم نامش چیست
و نه میدانم چه می کند
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم
رنگ موهایش را نمی دانم
لبخندش را هم
فقط میدانم که باید باشد و نیست
.
.
یاد گرفتـــه ام
انسان مدرنـــی باشــــم
و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
بـه جای بغـــــض و اشــــک
تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه
هوای بـــد ایــن روزهــا
آدم را افســــــــرده میکنـد ..!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۰
عیسی علوانی

  توی این خونه پوسیدم خدایا
مگه دیوار اینجا در نداره
چقدر باید تحمل کرد بی عشق
مگه دنیا درو پیکر نداره
چشام کم سو شد از بس گریه کردم
نمی دونم کی از این خونه میرم
دارم می پوسم و چشم انتظارم دارم می میرم و از رو نمیرم
هی سر به راه تر هی سر به زیر تر
هی گوشه گیر تر
هر لحظه خسته تر
هر لحظه تلخ تر هر لحظه دیر تر
دنیای من تویی دنیا ولی میگن زندون مومنه
آخه چه جوری از خیر تو بگذرم
این غیر ممکنه
درست از اولین باری که رفتی درست از اولین باری که مردم
درست از آخرین برگی که باختی درست از آخرین دستی که بردم
درست از روز اول رفته بودی همون روزی که من از دست رفتم
عزیزم عشق تو بن بست من بود منم تا آخر بن بست رفتم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۱۵
عیسی علوانی