حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

مرا حالی بده امشب که بر سجاده بنشینم

کنار دفتر و تسبیح و جام باده بنشینم


مرا رنگی بزن از خود که بیخود در دل شبها

رها از عالم و آدم دمی آزاده بنشینم


گره افتاده در کارم درونم پیچ در پیچ است

مرا ساده قبولم کن که با تو ساده بنشینم


زمان می تازد و این دل در این پیکار می بازد

چه سان از اسب نفس خود به زیر افتاده بنشینم


فدای آن دمی که مرگ می آید به مهمانی

و من از شوق روی ماه تو آماده بنشینم


در این شبهای مهمانی به این فانی بده جانی

که برخیزم ز دنیا بر سر سجاده بنشینم

#سید_مهدی_حسن_زاده❣

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۱۸
عیسی علوانی

هرچند بی‌صداست چو آیینه، آب عمر

از رفتنش، به گوش من آواز می‌رسد


یعقوب ،چشم باخته را ،یافت عاقبت

آخر به کام خویش، نظر باز می رسد


خون گریه می‌کند ،در و دیوار روزگار

دیگر کدام خانه برانداز ،می‌رسد؟


از دوستان باغ، درین گوشه ی قفس

گاهی نسیم صبح ،به من باز می‌رسد


این شیشه پاره‌ها، که درین خاک ریخته است

در بوته ی گداز ،به هم باز می‌رسد


آن روز می‌شویم ،ز سرگشتگی خلاص

کانجام ما ،به نقطه ی آغاز می‌رسد...

 ✍صائب_تبریزی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۶
عیسی علوانی

کپک زدند   نمک ها  و  ما   کلک خوردیم

چه زخمها که از این چرخِ نافلک خوردیم


تمامِ خاطره هامان خلاصه شد در...آه

کجا کتک نزدند و کجا کتک خوردیم!


جدا جدا  چه نشستیم  و  ناله سر دادیم

مگر نه، تک تکمان زخمِ مشترک خوردیم


به  ناخدا   برسانید ,   غرق  در  کذبیم

در امتدادِ حقیقت به کوهِ شک خوردیم 


به  کدخدا   برسانید ,   گونه ها  سرخ اند

کجاست غیرتش از مستشار چک خوردیم


شکسته ایم اگر, اعتراف جایز نیست

هزار مرتبه ما از  درون ترک خوردیم


عیار ما نشد افشا چه سنگها که زدند

چه ناشیانه،غریبانه،ما محک خوردیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۵
عیسی علوانی

نمی دانم 

#این_عشق

این خاطره های بایگانی شده

را کجا ببرم!!

با کی سخن بگویم 

که چشم هایم ببارد 

مثل ابر بهاری

و نقش تو ای عشق پاک شود...

#عشق 

این احساس آمیخته با روحم

قلبم را قلمرو

عقلم را تصاحب 

و جسمم قربانگاه خود کرده؛؛؛

نمیدانم

#این_عشق

مرا بر فراز دل تنگی شب ها 

ساخته است

یا در حجم روزها....


#مریم_حیدری2

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۲
عیسی علوانی

باز در کوچه کسی عاشق باران شده است

این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است 


پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته ...

و همین باعثِ یک شکِ دو چندان شده است


فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است

که شبیه نفس باد زمستان شده است


چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد

که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است


بس کن ای یار ، برو شال و کلاهت بردار

مدتی هست دلت مثل خیابان شده است


آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار 

موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است !


#ریحانه_توصفیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۷
عیسی علوانی

رفیق اهل دل و یار محرمی دارم

بساط باده و عیش فراهمی دارم

 

کنار جو، چمن شسته را نمی خواهم

که جوی اشکی و مژگان پُر نَمی دارم

 

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

که من به گوشهٔ خلوت، چه عالمی دارم

 

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از اینکه دلی دارم و غمی دارم

 

چو حلقه بازوی من، تنگ، گِرد پیکر توست

حسود جان بسپارد که خاتمی دارم

 

به سر بلندی ی ِ خود واقفم، ز پستی نیست

به پشت خویش اگر چون فلک خمی دارم

 

ز سیل کینهٔ دشمن چه غم خورم سیمین؟

که همچو کوهم و بنیان محکمی دارم

  #سیمین_بهبهانی❣

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۵
عیسی علوانی

‌ ‌ عهد کردم عاشقانه سرنهم درپای عشق.

زندگی یعنی نشستن باتودر دنیای عشق


گفته ام این رابرایت بارها،ای عشق من

دوست دارم باتوباشم تاشب یلدای عشق


بازبی تاب است این دل،بیقراری میکند

بامن ازامروزیک دل باش تا فردای عشق


ماهی احساس من درتنگ دل جان میکند

موج برمیدارداز این حادثه،دریای عشق


عشق یعنی باتو بودن تاابد،دلدار من

نقش کردم ازتودرقاب دلم،سیمای عشق


آسمان آبی شعر مرا مهتاب باش

واژه هایم راستاره سازم ازرویای عشق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۴
عیسی علوانی

با این دل ماتم زده آواز چه سازم

بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم

در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز

با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات

با این همه افسونگری و ناز چه سازم

خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود

از پرده در افتد اگر این راز چه سازم

گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز

با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم

تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست

از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم

ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود

دو از تو من دل شده آواز چه سازم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۹
عیسی علوانی


قناریانِ نگاهت، دل مرا بردند

به بال و پر زدنی تا به قصه‌ها بردند

چه بی خیال در آغوشِ انزوا بودم

که آمدند و پریدند و بی هوا بردند

نگاهِ من که به گودالِ تیرگی می‌ریخت

به جشن رنگی نور و گل و نوا بردند

و دستهای مرا مثل جویبارانی

به سوی دامن دریایی خدا بردند

شبیه نقطه نشستند مردمک‌هایت

و سطرِ بی کسی‌ام را به انتها بردند

چرا چو چشمه نجوشم؟ که بین این همه سنگ

قناریانِ تو، تنها دلِ مرا بردند...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۵
عیسی علوانی