حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

ای دل اگر عاشقی ، در پی دلدار باش

بر درِ دل روز و شب منتظر یار باش


دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است

روزن دل برگشا ، حاضر و هشیار باش


نیست کس آگه که یار کِی بنماید جمال

لیک تو باری به نقد ساخته‌ی کار باش


لشگر خواب آورند بر دل و جانت شکست

شب همه شب همدم دیده‌ی بیدار باش


گر دل و جانِ تو را دُرِّ بقا آرزوست

دم مزن و در فنا همدم عطار باش


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۱۷
عیسی علوانی

ﺣﺎﻝ ﻣـﻦ ﺑـﺪ ﻧـﻴﺴﺖ , ﻏﻢ ﻛـﻢ ﻣــﻴـﺨﻮﺭﻡ . . 

ﻛـــــﻢ ﻛـﻪ ﻧـﻪ, ﻫــﺮ ﺭﻭﺯ ﻛـﻢ ﻛـــﻢ ﻣــﻴـﺨـﻮﺭﻡ . . !

ﺁﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫــﻢ ﺳــــﺮﺍﺑــﻢ ﻣـﯽ ﺩﻫــﻨﺪ . . .

ﻋــــﺸﻖ ﻣـــﯿـﻮﺭﺯم ﻋـــــﺬﺍﺑـﻢ ﻣــــﯿـﺪﻫـﻨﺪ . . !

ﻣــﻦ ﻧــﻤـﯿﺪﺍﻧـﻢ ﮐــﺠﺎ ﺭﻓـــﺘـﻢ ﺑﻪ ﺧــﻮﺍبﺍﺯ ﭼـــﻪ ﺑـــــــــﯿـﺪﺍﺭﻡ ﻧــــﮑــﺮﺩﯼ ﺁﻓــــــــﺘــﺎﺏ . . !

ﭼـــﻨﺪ ﺭﻭﺯﯾـــﺴـﺖ ﺣـــﺎﻟﻢ ﺩﯾـــﺪنیست . . .

ﺣـﺎﻝ ﻣــﻦ ﺍﺯ ﺍﯾـﻦ ﻭ ﺁﻥ پرﺳــﯿﺪنیست . . !

ﮔــــﺎﻩ ﺑـﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﻣــــﯿـﻦ ﺯﻝ ﻣــــﯿــﺰﻧـــــــــﻢ . . .

ﮔــــــﺎﻩ ﺑـﺮ ﺣــﺎﻓـﻈ ﺗــــﻔﺎﻝ ﻣــــــــــﯿﺰﻧــــــــﻢ . . !

ﺣــﺎﻓﻆ ﺩﯾــــــﻮﺍﻧـــﻪ ﻓـــﺎﻟـــــــﻢ ﺭﺍ ﮔـــــﺮﻓـﺖ . . .

ﯾـــﮏ ﻏــــﺰﻝ ﺁﻣـــــﺪ ﮐﻪ ﺣــﺎﻟــــــﻢ ﺭﺍ ﮔـــــﺮﻓـﺖ . . !

ﻣــــــﺎ ﺯ ﯾــﺎﺭﺍﻥ ﭼـــﺸـﻢ ﯾـــــﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷـﺘـﯿـــﻢ

ﺧــﻮﺩ ﻏـــﻠﻂ ﺑـــــﻮﺩ ﺁﻧـــــﭽـﻪ ﻣــﯽ پندﺍﺷﺘـﯿــــم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۱۴
عیسی علوانی

من به یک کوه پر از درد شباهت دارم

از دل خسته خود قصد عیادت دارم

 

بر لبم مهر سکوت است ولی در دل خویش

من  ازین غصه و این درد روایت دارم


هر دم از خانه من بوی غزل می آید

بسکه از ماه رخت شرح و حکایت دارم


مدتی هست که ما فاصله داریم ز هم

من ازین فاصله ها سخت شکایت دارم


بین ما پر شده از قصه تکراری غم

من به یک بوسه ولبخند قناعت دارم


بعد یک عمر پریشانی دل فهمیدم

من به چشمان سیاه تو ارادت دارم


سوختم از غم بی مهریت اما چه کنم

من به  مهمانی چشمان تو عادت دارم


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۵۷
عیسی علوانی

چشم هارا جدی بگیریم

چشم ها داستان های زیادی برای گفتن دارند...

بیشتر از دهن ها..!

دهن ها خجالتی اند...

ملاحظه کارند...

ساکت میشن...

لوس میشن...

ناراحت میشن...

اون حرفی که نباید رو میزنن و اونی که باید رو نه!

اما چشم ها نه...

سیاست ندارند...

پنهون کاری بلد نیستن...

اما تا دلت بخواد صادق ان...

باید ها و نباید هارو باهم لو میدن!

به چشم ها بیشتر از دهن ها میشه اعتماد کرد...

جدیشون بگیریم!

#محیا_زند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۷
عیسی علوانی

من به بی رحمی "اتفاق" معتقدم. 

اینکه وقتی میفته،

می خواد زندگیت رو زیر و رو کنه. 

وگرنه من که یک عمر،

 خودم بودم و خودم. 

تو یادت نمیاد،


من غروبا می شِستم پشت همین پنجره،

 دستم رو میذاشتم زیر چونه و آدمایی رو نگاه می کردم 

که بود و نبودشون برام فرقی نمی کرد.


تو خبر نداری، 

من همینجا، 

با هر لبی که به لیوان چایی می زدم، 

به حماقت هر دونفری که شونه به شونه ی هم راه می رفتن، می خندیدم.

چه میدونستم روز بارونی چیه؟

غروب جمعه چه دردیه؟

انتظار چی می گه؟

من فقط، 

یک بار چشمام رو بستم..

فقط یک بار بستم و وقتی باز کردم،

 دیدم "تو" وسط زندگیمی.

 دقیقا وسط زندگیم.


من اصلا قبل از تو...

تو نمی دونی،

وقتی نیومده بودی من حتی معنی "قبل" و "بعد" رو نمی دونستم.

من حتی نمی دونستم از پشت پنجره،

 با آدمی که زیر بارون داره تنها قدم می زنه باید همدردی کنم.. 

من انقدر پرت بودم که نمی دونستم، 

به اون دونفری که دارن با هم راه می رن باید حسادت کنم.

من فکرشم نمی کردم که یک روز، 

خودم رو پیش یکی دیگه جا بذارم.

شاید...

شاید تو بی تقصیر بودی، 

اما کاش..

کاش می فهمیدی؛ 

یا از اول نباید میومدی، 

یا وقتی اومدی..

 حق رفتن نداشتی.

کاش می فهمیدی...


#پویا_جمشیدی



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۵
عیسی علوانی

عاشق باشی 

شب هم زیباست ستاره هم زیباست... 

آسمان رنگ دیگری دارد 


ماه هم عاشق است 


 شب رویایی ست 


برای عاشق بودن بهانه پیدا می شود 


امشب من اندازه ی تمام دوستت دارم های مجنون 

لیلی ام


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۹
عیسی علوانی

ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟ گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:1.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ! ۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ۳.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ! ۴.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ! ۵.ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ! ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۱۲
عیسی علوانی

امشب به خوابم بیا !

با خودت دو فنجان چای دارچین بیاور

من خودم را به خواب می زنم

گوشه ی تختم بنشین

صدایم کن

اول اسمم را بگو

بعد عزیزم

بعد هم بگو باشد انگار که خوابی

من می روم

بلند می شوی

بلند می شوم

دستم را دورِ گردنت حلقه می زنم

می گویم بلاخره آمدی . .

می گویی شک داشتی به آمدنم ؟

می گویم گاهی . . مثلِ امشب

نگاهم می کنی

بی هیچ حرفی چایم را می دهی دستم

دستم را می گیری

می گویی دیر آمدم

تا ماندنی تر باشد

تا قدرِ لحظه هایمان را بهتر بدانیم


امشب بیا

اینها را بگو

مبادا

دیر

شود .....🍂


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۸
عیسی علوانی