حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

کشاورزی هر سال که گندم میکاشت، ضرر میکرد.


تا اینکہ یک سال تصمیم گرفت، با خدا شریک شود و زراعتش را شریکی بکارد.


اول زمستان موقع بذرپاشی نذر کرد که هنگام برداشت

 

محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم کند.

 

اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.


هنگام درو از همسایه‌هایش کمک گرفت و گندمها را درو کرد و خرمن زد.


اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر کرد و به خانه‌اش برد و گفت:


«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»

 

از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،


اما باز طمع نگذاشت که مرد کشاورز نذرش را ادا کند.


باز رو کرد به خدا و گفت:


«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من میبرم

 

و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو کشت میکنم!»

 

سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد کشاورز مجبور شد،

از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.


وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میکرد که:


«خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم!!»

 

همینطور که داشت این حرفها را میزد، به رودخانه‌ای رسید.


خرها را راند، تا از رودخانه عبور کنند که ناگهان باران شدیدی بارید

 

و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یکجا برد.

 

مردک دستپاچه شد و به کوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:


«های های خدا!


گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را کجا میبری؟»

 

هرکه را باشد طمع اَلکَن(لکنت زبان شود


با طمع کی چشم و دل روشن شود

 

پیش چشم او خیال جاہ و زر،


همچنان باشد که موی اندر بصر!

 

جز مگر مستی که از حق پر بوَد


گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود

 

📚مولانا


مثنوی معنوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۷:۳۴
عیسی علوانی

من لایق تو نیستم آری از این به بعد...
                                          فهمیده ام که دوست نداری از این به بعد...

باران که قید باغچه ها را نمیزند!
                                               باران قرار بود بباری از این به بعد

تا کوچه از حضور شما مفتخر شود
                                            باید دوباره یاس بکاری از این به بعد

یخهای قله های غرور آب میشود
                                         در دشت های سبز تو جاری از این به بعد

چیزی نمانده است از آن روزها بجز
                                              یک زخم چرک کرده کاری از این به بعد

باید تو هم برای خودت زندگی کنی
                                       جز انتظار مانده چه کاری از این به بعد..

                            #رسول_زاهدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۲
عیسی علوانی

همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.


پرسید: چه می‌کنی؟


گفت: خانه می‌سازم…


پرسید: این خانه را می‌فروشی؟


گفت: می‌فروشم.


پرسید: قیمت آن چقدر است؟


دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند.

 

دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.


هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید.

 

خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.

 

روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.


پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.


گفت: این خانه را می‌فروشی؟


دیوانه گفت: می‌فروشم.


پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟


دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!


پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!


دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.


میان این دو، فرق بسیار است…


دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!


حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!

 

گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۵۶
عیسی علوانی

پسربچه ای پرنده زیبایی داشت و به آن پر‌نده بسیار دلبسته بود.

حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید.

اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی کار می‌کشیدند.

هر وقت پسرڪ از کار خسته می‌شد و نمی‌خواست کاری را انجام دهد، او را تهدید می‌ڪردند

که الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرڪ با التماس می‌گفت:

نه، کاری به پرنده‌ام نداشته باشید، هر کاری گفتید انجام می‌دهم.

تا اینڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد

که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت، خسته‌ام و خوابم میاد.

برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌ڪنم،

که پسرڪ آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم رفت،

حالا برو بذار راحت بخوابم، که با آزادی او خودم هم آزاد شدم.

این حکایت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته‌ایم.

پرنده بسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، پاره‌ای 

زیبایی و جمالشان، عده‌ای  مدرڪ و عنوان آکادمیڪ و خلاصه شیطان و نفس، هر کسی را به چیزی بسته‌اند و

ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند.

پرنده‌ات را آزاد ڪن! ‌‌‌‌‌‌‌

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۲۳
عیسی علوانی

قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮصی ﻧﺒﻮﺩ، حتی ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮمی ﺑﻮﺩ، ﻭلی ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎی کسی ﺟﻠﻮی کسی ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ، حرفی ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ کسی ﻧﺒﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭی ﻧﺒﻮﺩ، ﮊﻟﻪ ﻭ ﭘﺎی ﺳﻴﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﺑﻮﺩ.


ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰی ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ترشی ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎی ﺭﻧﮕﺎﻧﮓ ﻧﺒﻮﺩ،

 

ﭘﻴﺮﻫﻦ شیک ﻭ بی ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ چی ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻫﺮچی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ،

ﺁﺭﺯﻭی ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮلی ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﺩﻟﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ.


ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۷
عیسی علوانی

هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!!

 

حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است..

 

هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد.

 

 بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!!

خنده رامعنی به سر مستی مکن


آنکه میخندد غمش بی انتهاست..

نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید

 اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است.....

انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.....


قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی.....

نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۰ ، ۱۷:۵۲
عیسی علوانی

غر زدن یک بازی روانی برای خالی کردن انرژی منفی روی فرد دیگر است!

پس به جای غر زدن دنبال پیدا کردن راه‌ حل باشید.
 در زندگی با افرادی مواجه میشوی که هیچ تلاشی نمی‌کنند، اما مدام در حال غر زدن‌اند.
شاکی‌اند.
از افرادی که کلام آنها فقط بوی ناامیدی و یأس می‌دهد دور بمان.
یک سوال مهم:
اگر واقعا از وضعیت فعلی خود ناراضی هستی، پس چرا "هیچ" تلاشی برای تغییر آن نمی‌کنی؟

 بیا با خودت صادق باش.
 شکایت از وضعیت زندگی یعنی شکرگزاری چندانی نسبت به داشته‌هایت نداری.
 من فردی را میشناسم که حاضر است در مقابل مبلغ قابل توجهی نابینایی‌اش رو با بینایی تو معاوضه کنه!

اگر مخالف این معامله هستی یعنی هنوز با چشمهایت کار داری.
پس سعی کن آدم فعال و مثبتی باشی.
"باور کنید برای هر مشکلی راه‌حلی وجود دارد. راه‌حلی که هنوز به فکر ما نرسیده...

  ویلیام_بتیت

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۳۶
عیسی علوانی

 

کارگر شهرداری پشت گاریش نوشته بود: به کارم نخند ، محتاج روزگارم...

نخند...

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید

ارباب، نخند! به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری، نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند، نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده، نخند!
به دستان پدرت، به جارو کردن مادرت، به راننده ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای

تیر ماه کلاه پشمی به سر دارد، به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،

به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته، به مردی که در بانک از تو می خواهد

برایش برگه ای را پر کنی، به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی ...
نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد ..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۳۹
عیسی علوانی

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست ؟ آیه‌ای
از آسمانِ فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی‌شود ؟

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

تا نیستی ، تمام غزل‌ها معلّق‌اند
این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود ...


نجمه_زارع

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۳۲
عیسی علوانی

چندتا آدم سالم توی زندگی مون هست؟
آدم سالم ،آدمیه که با خودش و با آدمهاى اطرافش در حال جنگ و ستیز نیست،
درنتیجه حضورش به آدم، انرژى میده!
بیشتر از اینکه انتقادگر باشه، مشوقه!
بیشتر از اینکه منفى باشه، مثبته!
بیشتر از اینکه متکبر باشه، متواضعه!

بیشتر از اینکه بخواد خودنمایى کنه،
 دوست داره در یک فضاى اشتراکى،
 دیگران رو ببینه و همینطور خودش
 دیده بشه!...با آدم سالم، شما بهترین
بخش وجودتون بیرون میاد...آدم سالم
 زیباییهارو میبینه و به زبون میاره!...
آدم سالم خوش خلق هستش، مزاح و
طنز خوبى داره!آدم سالم همونى هست
 که میبینى، فى البداهه است!

خلاقیت داره،برخوردش محترمانه است،
حرمت شما حفظ میشه،میتونید به او
اعتماد کنید،  احساس امنیت کنید!..
آدم سالم کنترل نیاز نداره،تحقیر نیاز
 نداره،تسلط نیاز نداره!

آدم سالم با مجموعه رفتارهاش به شما
 احساسى رو میده که در حقیقت شما
خودت رو مثبت تر و بهتر از اونچه
که هستی ببینی.

 این آدمها رو در گوشه ای از زندگی حفظ کنیم؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۵۴
عیسی علوانی