حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست

دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست

دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان

دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست

پای به میدان عشق گر بنهی بنگری

مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست

در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند

صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۳۵
عیسی علوانی

 عاشق باش! اما از عشق خود، بند نساز

هرچه بیش‌تر به دیگران بچسبی
آن‌ها را بیش‌تر می‌ترسانی !

آن‌ها از تو خواهند گریخت
زیرا آزادی را دوست دارند!

میل به آزادی، از همه‌ی ِ امیالِ آدمی قوی‌تر و ژرف‌تر است.
به همین دلیل، حتی از عشق می‌توان گذشت
اما از آزادی نمی‌توان!

بنابراین، سعادتِ تو در خلوتِ توست
خلوت و تنهایی، هنر است؛

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۲۸
عیسی علوانی

خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
'نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۱۹
عیسی علوانی

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند

گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه

تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند


۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۲۲:۰۳
عیسی علوانی

 دوست همان به که بلاکش بود
عود همان به که در آتش بود
جام جفا باشد دشوارخوار
چون ز کف دوست بود خوش بود
زهر بنوش از قدحی کان قدح
از کرم و لطف منقش بود
عشق خلیلست درآ در میان
غم مخور ار زیر تو آتش بود
سرد شود آتش پیش خلیل
بید و گل و سنبله کش بود
در خم چوگانش یکی گوی شو
تا که فلک زیر تو مفرش بود
رقص کنان گوی اگر چه ز زخم
در غم و در کوب و کشاکش بود
سابق میدان بود او لاجرم
قبله هر فارس مه وش بود
چونک تراشیده شده‌ست او تمام
رست از آن غم که تراشش بود
هر کی مشوش بود او ایمنست
گر دو جهان جمله مشوش بود
مفخر تبریز تو را شمس دین
شرق نه در پنج و نه در شش بود

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۶
عیسی علوانی

این روزها خیلی از آدمها در تب دنیا می سوزند
افسوس از تب دنیا که آتش عقبی را در پی دارد
کاش در چشمه سار زلال معرفت
وضویمان را با دست شستن از دنیا آغاز کنیم
و نماز عشق را
رو به قبله ی آرزوها و پشت به دنیا
اقامه کنیم
خنکای نسیم مغفرت در راه است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۳
عیسی علوانی

 سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران، خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۴۳
عیسی علوانی

ایام گل یاس

دیدی زده بالای دری پرچم زهرا

بی اذن مشو وارد بزم غم زهرا

ایام، تعلق به گل یاس گرفته

افراشته بنگر همه جا پرچم زهرا

بر سینه ی زخمی و شکسته پی تسکین

جز اشک محبان نبود مرهم زهرا

پیدا نکند لولو و مرجان بهشتی

هرکس نشود غرق مگر در یم زهرا

خواهی عرق شرم نریزی به قیامت

درنوکری اینجا مگذاری کم زهرا

کافی است به سنی و مسیحی چو یهودی

از چادر خاکی بخورد یک دم زهرا

ای رشته ای از چادر بی بی مددی کن

گردیم چو سلمان شما محرم زهرا

بردار زبانم ببرید و بنویسید

تو میثم تماری و من میثم زهرا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۴۲
عیسی علوانی

اگر مرا بشناسی

نه به اسم،نه به چشم

نه به یک لحظه نگاهی کوتاه

و نه با خنده ی یک عابر و یک بیگانه

گر مرا بشناسی

با سکوتم که ز جام عطش خواستنت

لبریز است

روشنی را تو به باغ شب من می آری.

واژه ی زیستنم

معنی تازه به خود می گیرد.

و دلم باز

به بیداری و هوشیاری ها

طعنه زن می خندد.

گر مرا بشناسی

ز زمستان،تو رها خواهی شد

چون که من میدانم

قصه ای را که بهار

خواند در گوش زمین و پرکرد

همه ی حجم تنش را از یاس

گر مرا بشناسی

باز در صبحدم عشق

طلوع خواهم کرد

و به همراه خیال

تا سراپرده ی دیدار تو

خواهم آمد

گر مرا بشناسی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۱۱
عیسی علوانی

 دلتنگی آمده تا بگوید به یادت هستم
اشکهایم جاری شده تا بگویم خیلی دوستت دارم
حس و حال مرا خودت میدانی ، آنچه که قلب مرا به این روز انداخته را خودت میدانی
تو خودت میدانی چقدر برایم عزیزی ، خودت میدانی و اینگونه مثل من به عشق دیدنم مینشینی
در لحظه دیدارمان چه عاشقانه نگاه میکردی به چشمانم
وقتی فکر میکنم به آن لحظه نفس میگیرد این قلب خسته ام
وقتی فکر میکنم به تو را داشتن،با خود میگویم ای کاش که زودتر تو را داشتم
تو مرواریدی هستی پنهان در اعماق قلب زندگی ام
که زیبا کردی با حضورت زندگی مرا ، عاشقانه کرده ای صحنه بی پایان لحظه های تو را داشتن را
دلتنگی آمده تا بگوید همیشه در قلب منی
عشق تو در دلم غوغا کرده تا بگویم تا ابد مال منی
ناز نگاه تو ، هنوز برق نگاه زیبایت نرفته از روبروی چشمهایم
هنوز گرمی دستهایت ،گرم نگه داشته دستهایم را
هنوز احساس میکنم در کنارمی با اینکه تو آنجا مثل من به انتظار آمدن دوباره منی!
نفسهایم آمده تا بگوید به عشق تو است که زند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۰۳
عیسی علوانی