حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

گفتی ازباران بسازم دفتری خواهم نوشت
اینکه من راتاکجاهامی بری خواهم نوشت

چشمهای توخدای حرفهای تازه اند
کفرراباواژه های دلبری خواهم نوشت
کنج لبهایت بهشتی گم شده رسوای من
وقتی لبخندتورامثل پری خواهم نوشت

بوسه بامن بوسه است ایینه باتصویرتو
عشق دارددرمیانش داوری خواهم نوشت

اینکه من مردابم اری خط به خط کهنگی
توبرایم دفترنیلوفری خواهم نوشت

درمیان دستهای کوچم جای تو نیست
من تمامت رابرای دیگری خواهم نوشت

موج زیبای نگاهت ناگهان تردیدشد
باتودارم حرفهای بهتری خواهم نوشت

اشک سیمرغ, [13.04.19 15:31]
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۵۷
عیسی علوانی

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۵۵
عیسی علوانی


من نوشتم عشق، او وابستگے تفسیر ڪرد
حسرت و بغضِ عجیبے در گلویم گیر ڪرد

خواب‌ دیدم روحِ من دارد به دوزخ مے‌رود
خوابگر ڪابوس من را خستگے تعبیر ڪرد

در نگاه آینه انگار مے‌سوزد ڪسی
لعنتے این هم فقط درد مرا تکثیر ڪرد

ڪافرم یا اهل دین، دیگر چه فرقے می‌ڪند
مادرم حتے مرا در ذهن خود تڪفیر ڪرد

در نگاهم ردِ پاے آتشے جا مانده است
مولوے امثال من را مثل نے تصویر ڪرد

منطق دیوانگان را دوست دارم، این جنون
آخرش برد و مرا در گوشه‌ای زنجیر ڪرد


هر چه شد آن پیچک گیسو به هم تابیده تر
مشکل این عاشق سرگشته شد پیچیده تر

سُست شد ایمان من تا تاب دادی زلف را
خواستی این شاخهٔ پوسیده را،پوسیده تر

بیشتر در دام راه افتاد این گم کرده راه
هرچه شد این عاشق گمراه دنیادیده تر

در میان ابرهای تیره دل زیباتری
ماه من از اینکه هستی باز هم پوشیده تر

قیمتی تر می شوی همچوم عقیق سرخ رو
هر چه باشی ای دل عاشق به خون غلتیده تر

دست و پا گم کردی ای دل کاشکی لب وا کنی
در میان اهل معنا بعد از این سنجیده تر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۵۴
عیسی علوانی