حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم

                                  تو نمی فهمی اندوه مرا

چه بگویم به تو ای رفته ز دست

شدم از مستی چشمان تو مست

                               شده ام سنگ پرست

مرگ بر آنکه دلش را

به دل سنگ تو بست

تو نمی فهمی اندوه مرا
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۵۹
عیسی علوانی

گریه کنم یا نکنم آخر ماجرا رسید

گریه کنم یا نکنم قصه به انتها رسید

تو می روی و آینه پر می شود از بیکسی

از من سفر می کنی و به مرگ قصه می رسی

ببین که آب می شود قطره به قطره قلب من

مرگ من و قصه ماست ، فاجعه جدا شدن

کجا نگاه پر میکنی ، من خالی از جان میشوم

یک لحظه در چشمم ببین ، ببین چه ویران میشوم

بعد از تو با من چه کنم ، با من بی پناه من

کجای شب پنهان شوم ، کجای این عاشق شکن

تو می روی و جان من گور ترنم می شود

آن عشقی که داشتم در شب من گم می شود

چیزی نگو به آینه ، با رازقی حرفی نزن

برای بار آخرین تنها نگاهی کن به من

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۸
عیسی علوانی

دست سوزنده مشتاقت را


در نهانخانه جیبت بگذار


تا که پابند نباشی به کسی دست بدهی


خارهایی هستند که ز سر پنجه دوست,با سرانگشتانت می جنگند


دوستی مسخره است


                           مهربانی ممنوع !


و تو ای دوست ترین


در نهانخانه جیبت بگذار, دست سوزنده مشتاقت را


                           من و تو


باید از سلسله بایدها, دستهامان را زنجیر کنیم


با زبان دگران لحظه هامان را تفسیر کنیم


      و نگوئیم که بازیگر یک قصه معتبریم


کاش میدانستی


که نباید حس کرد,که نباید دل بست


در فضایی که پر از همهمه آدمهاست


من گرفتارترین تنهایم, تو گرفتارترین


دل ما بسته وابستگی است


قصه ماندن ما, طرح یک خستگی است؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۶
عیسی علوانی

با تو حکایتی دگر این دل ما بسر کند

شب سیاه قصه را هوای تو سحر کند

باور ما نمیشود در سر ما نمی رود

از گذر سینه ما یار دگر گذر کند

شکوه شنیده ام از دل درد کشیده ام

کور شوم جز تو اگر زمزمه ای دگر کنم

مقصد و مقصودم توئی عشقم و معبودم توئی

از تو حذر نمی کند سایه مگر سفر کند

چاره کار ما توئی یاور و یار ما توئی

توبه نمی کند اثر

مــــــــــــــــــــــرگ مگر اثر کند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۳
عیسی علوانی

گله می کرد ز مجنون لیلی

که شده رابطه مان ایمیلی

حیف از آن رابطه ی انسانی

که چنین شد که خودت میدانی

عشق وقتی بشود مگر گرگ ترا

برده یا دات دات ارگ ترا

بهرت ایمیل زدم پیشترک

جای جواب نوشتی بدرک

به درک گر دل من غمگین است

به درک گر غم من سنگین است

به درک رابطه گر خورده ترک

قطع آنهم به جهنم به درک

آنقدر دلخوری از این ایمیل

که به این رابطه هم بی میلی

مرگ Dubbi نت و مت را ول کن

همه را جای Ok کنسل کن

Off کن کامپیوتر را جانم

یار من باش ببین من ON ام

خسته از font و زFormat شده ام

دلخور از گردلی @ شده ام

نامه ای پست نمدم بهرت

به امیدی که سر آید قهرت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۴۱
عیسی علوانی

تو ای تنها نیاز زنده بودن

بکش دست نوازش بر سر من

به تن کن پیرهنی رنگ محبت

اگه خواستی بیائی دیدن من

که من بی تو نه آغازم نه پایان

توی آغاز روز بودن من

نزار پایان این احساس شیرین

بشه بی تو غم فرسودن من

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۳۹
عیسی علوانی