حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است


مخاطب خاص اگه خاص باشه

لازم نیست شما دورش رو از این و اون

خلوت کنی

 1.jpg

خودش واسه بودن شما 

جا باز میکنه!

....

لازم نیست هر کسی رو توجیح کنید 

این مال شماست

2.jpg

خودش تورو به همه ی دنیا نشون میده

و میگه این مال منه!

3.jpg

لازم نیست به فکره رفتنش باشید

خودش به شما ثابت میکنه اومده که

بمونه 

4.jpg

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۵۱
عیسی علوانی

سکوت, مطالب خواندنی, آلبوم خاطرات


سکوت را تجربه کن و آیینه صفت شو
زندگی را در خود منعکس کن

ذهن خود را به آلبوم خاطرات مرده تبدیل نکن
همچون آیینه باش و لحظه لحظه زندگی کن
آیینه هرگز عکسی را در خود نمی گذارد همواره خالی است
عشق رایحه و روشنایی شناخت خویشتن و خود بودن است
عشق لبریزی شور و مستی است...سهیم شدن خویشتن با دیگران است
وقتی در میابی که از هستی جدا نیستی عشق تحقق میابد
عشق رابطه نیست مرتبه ای از وجود است
عشق به هیچ کس تکیه ندارد
آدمی عاشق نمی شود بلکه عین عشق می شود
البته وقتی عین عشق شد عاشق نیز هست
عاشقی محصول عشق است نه منبع عشق
اگر ندانی که کیستی عاشق نیز نخواهی بود
اگر ندانی که کیستی عین ترس خواهی شد
ترس نقطه ی مقابل عشق است ...نقطه مقابل عشق نفرت نیست
نفرت عشق وارونه است
در عشق آدمی بسط میابد در ترس آدمی منقبض میشود
عشق درهای دل آدمی را میگشاید...ترس درهای دل آدمی را می بندد
عشق اعتماد میکند و ترس شک می کند
در ترس آدمی احساس تنهایی میکند و در عشق آدمی محو میشود
در عشق مرزهای وجود آدمی میریزد
و بدین سان درختان ...پرندگان... آب ها... ابرها
ماه و خورشید و ستاره ها
پاره ای از وجود آدمی میشوند
عشق هنگامی تحقق می یابد که تو آسمان درون خویش را تجربه کرده باشی
مراقبه کن - سکوت و آرامش ذهن
غواص وجود خود شو و به عمق وجود خود برو
وقتی پرندگان میخوانند خوب به آوازشان گوش بسپار
وقتی به آستانه ی گلی می رسی با حیرت گرم تماشایش شو
اجازه نده دانسته های کهنه و بیات حجاب نگاه تو شوند
به چیزی برچسب نچسبان
یاد بگیر سازی را بنوازی
آدم ها را ببین و با آنها در آمیز
هر انسانی آیینه ایست که خدا را به شیوه ی ویژه خود به تو نشان میدهد
از آدم ها یاد بگیر... نترس
هستی تو را به شیوه های گوناگون حمایت میکند
اعتماد کن
اعتماد تو را از نیروی عشق سرشار میکند
نیروی عشق همه هستی را متبرک میکند
عشق به خودی خود کامل است
نیازی نیست عشق کاملتر از آن چیزی شود که هست
میل به کامل کردن عشق نتیجه ی فهم غلط از عشق است
دایره دایره است ما دایره کامل تر و ناقص تر نداریم
همه دایره ها کامل اند
اگر کامل نیستند دایره نیستند
کمال ذاتی عشق نیز هست
تو نمی توانی کم تر یا بیشتر عشق بورزی
تو یا عشق می ورزی یا عشق نمی ورزی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۰۲
عیسی علوانی

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت ...

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت ...

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند ...

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد... دلت سبک شد؟

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

 

حالا این دل جای "او"ست
دعوتش کن
این دل مال "او"ست...
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"...

 

مطالب خواندنی, تجربه, عشق های بچه گانه

خـانه تـکانی دلـت مبـارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۴۹
عیسی علوانی

تو قهری ، ظاهرن از من جدایی
شبیه بچه های ابتدایی
نمی آیم سراغت باورم کن
خودت رفتی ، خودت باید بیایی

تبادل لینک رایگان

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۱۱
عیسی علوانی

سلام به همه دوستان

این روزا احساس میکنم یه حرفایی یا یه احساس هایی بدجور ذهنم ودرگیر کرده

شاید حرف امروز ودیروز نیست شاید فقط هم حرف من نباشه

حرف خیلی از پسرهای هم سن وسال منه

دیگه تو یک سن وسالی پول گرفتن از پدر میشه یه کار سخت

یه اتفاق دشوار

 چون احساس میکنی دیگه بزرگ شدی

دیگه نیاز هست که وقت نیاز دستت به جیب خودت بره

خودت حس میکنی که بار سنگینیه درخواست کمک از بقیه

 یا استفاده از وسایلی که یکی دیگه خریده برات

نیاز داری تکیه گاه باشی تا تکیه کنی

نیاز داری عشق کسی باشی بدون ترس از نداشتن مادیات

نیاز داری خودت عرق بریزی وزحمت بکشی

هم براخودت هم برای کس دیگه

شاید عمیق ترین خجالت دنیا واسه یه پسر همین نقطه باشه که حس کنه دیگه بزرگ شده

مث من ...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۵
عیسی علوانی

حروم اون پدر معتادیه که واسه خرج خودش دخترشو میده دست هرکس....




حروم 3 هزار میلیاردیه که نمیفهمم چه جوری از گلوشون میره پایین...




حروم وزن سنگین من و تو هست که ترازو هم قابل تحملش نیست....



حروم اون صاحب خانه ایه که اگه اجاره اش یه روز دیر بشه
اساس ما میره تو خیابون...


حروم اون بی تفاوتی مردم هست...

حروم دست مزد اون فوتبالیسته که یه ساعتش قدر
تمام دارایی های یه خانوادست...

حروم اونایی هستن که باعث شرمندگی پدر میشند....

حروم آیینه بقل ماشینیه که اگه بشکنه پولش قدر دیه منه....

حروم اون آمپولیه که هرکدومش 2میلیون پولشه...

حروم پول کفاریه که تا چند دقیقه پیش پسر التماس میکرد ازش

دستمال کاغذی بخرن نخریدن دقایقی بعد...

حروم اون حاجیه که رفته مکه واسه خودنمایی کلی پرده میزنه ...

حروم اون مسئوله که باید همچین بلایی سر بچه اش بیاد

تا به فکر اصلاح باشه..


۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۵۸
عیسی علوانی

 باز گرقته دلم برای مدینه

باز نشسته دلم به پای مدینه
شکر خدا عاشق دیار حبیبم
شکر خدا که شدم گدای مدینه

بال فرشته است، سایبان قبورش
بال فرشته است،خاک پای مدینه

در کفنم تربت بقیع گذارید
صحن بقیع است، کربلای مدینه

کرب و بلا می­شود دوباره مجسم
تا که به یاد آورم عزای مدینه

دست من و لطف دست با کرم تو
جان به فدای بقیع بی حرم تو

سنّ تو، قدّ تو را کشیده خمیده؟
یا که خداوند آفریده خمیده؟

منحنی قدت از کهولت سن نیست
شاخه ی سیبت ز بس رسیده، خمیده

بس که غریبی تو ای سپیده محاسن
شیعه اگر چه تو را ندیده، خمیده

نیست توان پیاده رفتنت ای مرد
پس به کجا می روی خمیده، خمیده

هر که صدای تو را میان محله
وقت زمین خوردنت شنیده، خمیده

در وسط کوچه ها صدای تو این بود
مادر من، مادر شهیده، خمیده

کیست که دارد تو را ز خانه می آرد؟
در وسط کوچه ها شبانه می آرد؟

وقتی درِ خانه در برابرت افتاد
خاطره ای در دل مطهرت افتاد

مرد محاسن سپید شهر مدینه
کاش نگویی چگونه پیکرت افتاد

گرم خجالت شدند خیل ملائک
حرمت عمامه ات که از سرت افتاد

راستی این کوچه آشناست، نه آقا؟
یعنی همین جا نبود مادرت افتاد؟

تکیه زدی تا تنت به خاک نیفتد
حیف ولی لحظه های آخرت افتاد...


سوختم از سوز صادق آل محمد(ص)... التماس دعا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۶
عیسی علوانی