حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

من لایق تو نیستم آری از این به بعد...
                                          فهمیده ام که دوست نداری از این به بعد...

باران که قید باغچه ها را نمیزند!
                                               باران قرار بود بباری از این به بعد

تا کوچه از حضور شما مفتخر شود
                                            باید دوباره یاس بکاری از این به بعد

یخهای قله های غرور آب میشود
                                         در دشت های سبز تو جاری از این به بعد

چیزی نمانده است از آن روزها بجز
                                              یک زخم چرک کرده کاری از این به بعد

باید تو هم برای خودت زندگی کنی
                                       جز انتظار مانده چه کاری از این به بعد..

                            #رسول_زاهدی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۰۲
عیسی علوانی

همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.


پرسید: چه می‌کنی؟


گفت: خانه می‌سازم…


پرسید: این خانه را می‌فروشی؟


گفت: می‌فروشم.


پرسید: قیمت آن چقدر است؟


دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند.

 

دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.


هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید.

 

خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.

 

روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.


پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.


گفت: این خانه را می‌فروشی؟


دیوانه گفت: می‌فروشم.


پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟


دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!


پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!


دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.


میان این دو، فرق بسیار است…


دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!


حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!

 

گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۲۰:۵۶
عیسی علوانی

پسربچه ای پرنده زیبایی داشت و به آن پر‌نده بسیار دلبسته بود.

حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید.

اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی کار می‌کشیدند.

هر وقت پسرڪ از کار خسته می‌شد و نمی‌خواست کاری را انجام دهد، او را تهدید می‌ڪردند

که الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرڪ با التماس می‌گفت:

نه، کاری به پرنده‌ام نداشته باشید، هر کاری گفتید انجام می‌دهم.

تا اینڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد

که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت، خسته‌ام و خوابم میاد.

برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌ڪنم،

که پسرڪ آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم رفت،

حالا برو بذار راحت بخوابم، که با آزادی او خودم هم آزاد شدم.

این حکایت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته‌ایم.

پرنده بسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، پاره‌ای 

زیبایی و جمالشان، عده‌ای  مدرڪ و عنوان آکادمیڪ و خلاصه شیطان و نفس، هر کسی را به چیزی بسته‌اند و

ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند.

پرنده‌ات را آزاد ڪن! ‌‌‌‌‌‌‌

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۲۳
عیسی علوانی

قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮصی ﻧﺒﻮﺩ، حتی ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮمی ﺑﻮﺩ، ﻭلی ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎی کسی ﺟﻠﻮی کسی ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ، حرفی ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ کسی ﻧﺒﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭی ﻧﺒﻮﺩ، ﮊﻟﻪ ﻭ ﭘﺎی ﺳﻴﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﺑﻮﺩ.


ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰی ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ترشی ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎی ﺭﻧﮕﺎﻧﮓ ﻧﺒﻮﺩ،

 

ﭘﻴﺮﻫﻦ شیک ﻭ بی ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ چی ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻫﺮچی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ،

ﺁﺭﺯﻭی ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ.


ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮلی ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﺩﻟﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ.


ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۷
عیسی علوانی