حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است



ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﺵ …

ﺭﯾـــﺸﻪ ﯼ ﺗﻮ ، ﻓـــــﻬﻢ ﺗﻮﺳﺖ ؛
♡❤
ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ،
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ …
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥِ ﻧﯿﺮﻭ ،
ﺳﻘﻮﻁ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺳﻨﮓ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ؛

ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ !!
ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﻫﺎ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ
ﺳﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﻫﺎ ﻭ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ﻭ
ﺳﺮﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ …

ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ،
ﺭﯾـــﺸﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ،
ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺳﻨﮓ …
ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻋـــــﺎﺩﺕ ﻭ ﻏـــــــﺮﯾﺰﻩ …
ﻭ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺣـــــﺮﻑ ﻫﺎ ﻭ ﻫــــــــــﻮﺱ ﻫﺎ …
ﺳﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ ،
ﻭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﯽ …

ﺭﯾـــﺸﻪ ﯼ ما، ﻫﻤﺎﻥ " ﻓـــــﻬﻢ" ما ﺳﺖ …!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
عیسی علوانی

ای ساقیا مستانه رو ، آن یار را آواز ده

گر او نمی‌آید بگو ، آن دل که بردی باز ده


افتاده‌ام در کوی تو ، پیچیده‌ام بر موی تو

نازیده‌ام بر روی تو ، آن دل که بردی باز ده


بنگر که مشتاق توام ، مجنون غمناک توام

گرچه که من خاک توام ، آن دل که بردی باز ده


ای دلبر زیبای من ، ای سرو خوش بالای من

لعل لبت حلوای من ، آن دل که بردی باز ده


ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا

اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده


تا چند خونریزی کنی ، با عاشقان تیزی کنی

خود قصد تبریزی کنی ، آن دل که بردی باز ده


از عشق تو شاد آمدم ، از هجر آزاد آمدم

پیش تو بر داد آمدم ، آن دل که بردی باز ده


#مولانا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۳
عیسی علوانی

آن دو، همراه رسیدند از راه‏


 زاغ بر سفره خود کرد نگاه‏


 گفت خوانى که چنین الوانست‏


 لایق حضرت این مهمانست‏


 مى کنم شکر که درویش نِیَم‏


 خجل از ما حضر خویش نِیَم‏


 گفت و بنشست و بخورد از آن گَند


 تا بیاموزد از او مهمان پند


 عمر در اوج فلک برده به سر،


 دم زده در نفس باد سحر،


 ابر را دیده به زیر پَر خویش،


 حیوان را همه فرمانبر خویش‏


 بارها آمده شادان ز سفر،


 به رهش بسته فلک طاق ظفر،


 سینه کبک و تذرو و تیهو،


 تازه و گرم شده طعمه او،


 اینک افتاده بر این لاشه و گَند


 باید از زاغ بیاموزد پند!!


آنچه بود از همه‏سو، خوارى بود


 وحشت و نفرت و بیزارى بود


 بال بر هم زد و بَرجَست از جا


 گفت کاى یار ببخشاى مرا


 سالها باش و بدین عیش بناز


 تو و مُردار، تو عمر دراز


 من نِیَم درخور این مهمانى‏


 گَند و مُردار ترا ارزانى‏


 گر بر اوج فلکم باید مُرد


 عمر در گَند به سر نتوان برد


 


 شهپر شاه هوا اوج گرفت‏


 زاغ را دیده بر او مانده شگفت‏


 سوى بالا شد و بالاتر شد


 راست با مهر فلک همسر شد


 لحظه‏اى چند بر این لوح کبود


 نقطه‏اى بود و سپس هیچ نبود

 

زنده یاد ناتل خانلری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۴۱
عیسی علوانی

چون بمیرم- ای نمی دانم که - باران کن مرا

در مسیر خویشتن از ره سپاران کن مرا


خاک و باد و آتش و آبی کز آن بسرشتی ام

وا  مگیر از من روان در روزگاران کن مرا


 آب را گیرم به قدر قطره ای در نیم روز

برگیاهان در کویری بار و باران کن مرا


مشت خاکم را به پابوس شقایق ها ببر

وین چنین چشم و چراغ نو بهاران کن مرا


باد را هم رزم توفان کن که بیخ ظلم را

 بر کند از خاک و باز از بی قراران کن مرا


 زا آتشم شور و شراری در عشاق نه

 زین قبل دل گرمی انبوه یاران کن مرا


خوش ندارم زیر سنگی جاودان خفتن خموش

هر چه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا


 

دکتر شفیعی کدکنی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۱:۳۹
عیسی علوانی