حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

میدونی من بهشون
میگم "آدمهای مرجوعی"
همون هایی که ترکت میکنند
و بعد از مدتهای طولانی برمیگردند
هیچ وقت نباید بهشون
فرصت برگشتن داد
چون هیچ کس "دوبار" عاشق یه آدم نمیشه
هرچی هست
تو همون "بار اول" خلاصه میشه
آدم میتونه تو زندگیش "بارها عاشق  شه"
اما هیچ وقت نمیتونه "دوباره" عاشق همون آدمی شه که
یه بار عشق رو باش تجربه کرده
"عشق رو فقط باید ادامه داد"
وقتی ترکش کنی و برگردی دیگه نمیشناستت
باور کن !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۵:۵۲
عیسی علوانی

با گفتن  ِهمیشگی ِ "دوست دارمت"؛
ای آرزوی من ! بخدا میسپارمت!!

قسمت نبود سهم دل ِعاشقم شوی
ای نیمه ی ِجداشده از من ! ندارمت

بغض ِهزار فاجعه در من شکسته است
از من نخواه ،سیل نباشم نبارمت

این چشمهای توست که در روبرویم است
الماس ِکوه ِنور ! چرا برندارمت؟

با این امید دور که گل میدهی بهار...
هر شب کنار پنجره ها میگذارمت

بر شانه هایِ نازک ِتو دست میکشم
درتنگنای سینه ی خود میفشارمت

شاید هزار سال پس از جاودانگی!
تا روح زنده است ؛که در انتظارمت

جشن تولد تو برایم همیشه است
یادم نمیروی ،که بخاطر بیارمت

وقتی جهان خلاصه  شده در نگاه تو
اندازه ی ِتمام ِجهان  دوست دارمت....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۷
عیسی علوانی

دل ببر با خنده هایت ، گل بریز از دامنت
زندگی گل می دهد ، در لحظه ی خندیدنت

گیسوانت قطعه ای ازتکنوازی های باد
حسّ شورانگیزمی گیرد دلم بابودنت

دکمه ی پیراهنت را باز کن تا بشکفد
غنچه های سر فرو برده به صحرای تنت

ناز کن !... با عشوه هایت شور بر پا کن ، که من
خسته از نامهربانی... ، خسته از دل کندنت

وعده ی دیدارمان ای "عشق !... " تا روز حساب
تاابد ، "معشوق رویا !..." خون من برگردنت

 دل ببر با خنده هایت ، گل بریز از دامنت
زندگی گل می دهد ، در لحظه ی خندیدنت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۵
عیسی علوانی

‌ آنشب که من عاشق شدم در دل پریشانی نبود
حس عجیبی داشتم در سر پشیمانی نبود

یک شب کنار پنجره درگیر چشمانت شدم
آنشب به دل ای نازنین اندوه  ویرانی نبود

در معبد چشمان تو راز و نیازی داشتم
در آبی چشمان تو دریای طوفانی نبود

همچو قناری در قفس پابند زندانت شدم
یکدم هوای پر زدن در فکر زندانی نبود

آنشب که من عاشق شدم غم با دلم بیگانه بود
با هر غزل چشمان من  ابری و بارانی نبود

حتی رهایم هم کنی من‌ با افق بیگانه ام
دنیا برایم جز قفس در کنج ایوانی نبود

زندانی ام ویرانی ام بارانی ام طوفانی ام
آشفته تر از حال من هرگز که بحرانی نبود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۲
عیسی علوانی

بغلم کن که از این دربه دری میترسم
و از این وحشت و این بیخبری میترسم
مدتی هست که از خانه ی امنم دورم
بغلم کن که من از هر خطری میترسم
هی خبر پشت خبر باز درختی افتاد
من تنم ساقه و از هر تبری میترسم
اگر از رخوتِ دنیا و زمین شعر شدم
علت آن است که از بی اثری میترسم
آی مردم بخدا روز قیامت شده است
من از این تیتر به ظاهر خبری میترسم
تا که احوال دل و دیده ی ما بارانیست
ازخودم, از تو و از پشت سری میترسم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۵۲
عیسی علوانی

گفتی که الفرار کسی باورت نکرد
گرگ آمده هوار کسی باورت نکرد

زد بر جماعتی که تو را سنگ میزدنند
حتی پس از شکار کسی باورت نکرد

میبینمت شکسته ومخبون و گوشه گیر
ای خسته از شعار کسی باورت نکرد؟

سوغات راستی ست که درچرخ کج مدار
مابین صدهزار کسی باورت نکرد

این از شعور توست نه از جهل روزگار
ازترس چوب و دار کسی باورت نکرد

یک سگ هزار گرگ دراین خیل گوسپند
خود میکُشی چکار؟کسی باورت نکرد

درقالبت بمانی اگر درد میکشی
ای روح بی قرار کسی باورت نکرد

مجتبی_سپید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۸
عیسی علوانی

بازهم گویا دوباره خاک وخاکستر کشیدم
در  خیال خود دوباره چشمهای تَر کشیدم

باز هم خواب رهایی از غُل و زنجیر دیدم
از  لج  دیوار  گویا  باز هم یک دَر کشیدم

رنگ های آسمان را  خوب  یادم نیست اما
گر چه  آبی  بود رنگش باز آبی تر کشیدم

از نگاه کینه جویی بوی خون می آمد اما
ناگهان من طرحِ  لاله گوشه یِ دفترکشیدم

بازهم گویا دوباره یک قفس در ذهن دارم
باعثش این بود حتما یک دوتا کفتر کشیدم

شوق یک پرواز در من تا به یک دنیایِ دیگر
از همین بابت همیشه نقش بال وپر کشیدم

این  غزل را  هم  برای این  دلِ  بیمار گفتم
بعد از این  شاید دوباره طرح زیباتر کشیدم

حسرت نقاش  بودن  بر  دلِ  یک  شاعر اما
رویِ بوم  شعر  گویا  من تو را آخر کشیدم

امیر_اخوان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۷
عیسی علوانی

ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ ، ﺩﻝ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ ، ﻏﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ برمن
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ ، ﺗﻮ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﯽ ﺑﺮ من
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ، ﺍﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ
ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ !!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۱۸:۲۶
عیسی علوانی