حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت:
یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:
«یا یک من پیاز بخور  یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»
مرد با خودش گفت: «وقتی می‌شود پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خورد یا پول می‌دهد؟»

برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است.

چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد
و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»

۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی

لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر  سکه هم بدهی!»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۵۴
عیسی علوانی

من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم
ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم

مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می‌کنند
خود ولی در دستهای دیگران زندانیم

بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیم

می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع
هر که باشد باخبر از گریه ی پنهانیم

هیچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم

#سجاد_سامانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۴۹
عیسی علوانی

نمک نشناسی مثل یک بیماریِ مزمن شیوع پیدا کرده است بینِ مردم!
مهم نیست تو چقدر خودت را خرجِ حالِ خوبشان کردی!
حالِشان که با تو خوب شد،دلیلِ حالِ بدت می شوند!
مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی!
می روند و شیفته ی آدم های جدیدِ زندگیِ شان می شوند.
مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی!
درد می زنند به جانَت.
مهم نیست چقدر بارِ تنهایی شان را به دوش کشیدی!
در نهایت تنهایَت می گذراند.

لطفاً به فرزندانتان،
قدر شناس بودن را یاد دهید؛
اینجا زخمِ خیلی ها تازه ی
همان نمک دانی ست که شکست‌ !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۵
عیسی علوانی

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم


فاضل_نظری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۴۹
عیسی علوانی

دیدار جهان بی تو غم انگیز شد ای یار !
انگار ، بهاری است که پاییز شد ای یار !  

چندان‌که مرا جام‌ تهی شد ز مِی وصل
جانم ز تمنای تو ، لبریز   شد ،  ای یار !

ناچار ، زمین خورد   شکیبایی عاشق
چون‌با غم‌عشق تو گلاویز شد ای یار !

باد سحری نافه  گشاد  از سر زلفت
او کامروا شد که سحر خیز شد ای یار !

کی می رود از یاد من‌آن سال که پاییز
از باغ و بهار تو ، دل انگیز شد ای یار !

گفتی که‌تو را می کُشم ،امروز ،کجایی؟
بشتاب به سویم که خود آن‌نیز شد ای یار !

           #حسین_منزوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۸
عیسی علوانی

ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﻧﺴﯿﻢ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ
ﻣﯽ ﺷﮑﻔﺖ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻨﺖ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ، ﭼﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﭼﻨﮓ ﺩﺭ ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ
ﻧﺖ ﺑﻪ ﻧﺖ ﺁﺭﺍﻡ، ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯽ ﻭ ﺭﻗﺼﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ... ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﺴﺖ
ﭘﺸﺖ ﻫﻢ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺑﻪ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺁﻩ، ﻧﻮﺷﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺸﻨﻪ ﺑﻮﺩ
ﭘﯿﭽﮑﯽ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ، ﭘﯿﭽﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﻋﺸﻖ ﺯﯾﺮ ﭘﻮﺳﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﻧﻮﺭ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﻭﯾﺪ
ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ، ﺗﺎﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﺗﻦ ﺑﻪ ﺗﻦ ﯾﮏ ﺗﻦ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺐ ﻫﻢ ﺳﻮﺧﺘﯿﻢ
ﮔﻢ ﺷﺪﻡ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺎﺳﺖ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺣﺲ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﻡ،... ﭘﺮﺳﺘﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﺍﺯ ﻗﻨﻮﺗﻢ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﻗﺎﯾﻖ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ
ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻮﺩ، ﭼﺮﺧﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﺖ
ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ، ﮐﻮﭼﻪ، ﺩﺭﯾﺎ، ﺩﺷﺖ ﻫﺎ... ﺩﯾﺪﻡ ﺗﻮﺭﺍ

ﻫﺮ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﮑﻔﺖ ﺍﺯ ﺩﺷﺖ، ﺗﻔﺴﯿﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﺩﻭﺧﺘـــﻢ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ -
 ﻭَ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﺗـــــــــــــــــﻮ ﺭﺍ...

#غلامرضا_سلیمانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۴۲
عیسی علوانی

گاه دلـــــــم میگیرد ازصداقتـــــم که نمیدونم لایق کیست...
گاه دلــــــــم تنگ میشودبرای وعــــده هایی که میدانستم نیست اما برای دلخوشیم کافــــی بود....
گاه دلــــــــم میگیرد از سادگـــــی هایم....

گاه دلـــــــم میسوزد برای وفـــــــاداری هایم...
گاه دلـــــم میسوزد برای اشکهایم.....
 گاه دلـــــــم میگیرد از روزگــــــــــاری که درآنم....
این نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۴۰
عیسی علوانی

ای دل به تو گفتم که مرو از پی دلدار
دیوانه شوی نیست ترا مونس و غمخوار
حرفم نه شنیدی و بلرزید وجودت
برحس نگاهی شده ای سخت گرفتار
فریاد مکن دل، رهِ عشاق دراز است
در پیچ و خم عشق نشسته غم بسیار
با چشم بگو اشک نشوید اثر رنج
شاید که کند خون مددی بر تو دگربار
افسانه شود قصه ی عاشق به تحمل
از شکوه به بزم دگران دست نگه دار
جعفر شنود درد تو ای عاشق همراه
شاید کند آسان گذر از این ره دشوار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۹:۵۸
عیسی علوانی

ناز چشمان قشنگت اینچنین مستم نکن 

گوشه ی میخانه ها با باده پیوستم نکن

من به اغوش تو بدجوری که عادت کرده ام
یا که پا بندم نکن یا رفته از دستم نکن

در افق های نگاه تو که من گم بوده ام 
با ستمهای زبانت اینچنین سختم نکن

چون سحر با بوسه هایت روزه هایم دیدنی ست 
وقت افطاری که شد با باده هم بستم نکن

اخر ای عالیجناب قصه های این غزل 
با نفسهای خودت اما چنین مستم نکن ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۴:۳۱
عیسی علوانی

چه ساده بودیم
که باورمان شده بود
"از محبت خارها گل میشوند"
یادمان نبود که خیلی وقت است
که دیگر ضرب المثل ها اعتباری ندارند!
آنقدر یک طرفه محبت کردیم
و بی محبتی دیدیم که خشک شدیم،
یادمان رفت قبل از هر محبتی
به ظرفیت مخاطبمان توجه کنیم؛
و الکی کسی را که ارزش ندارد بزرگش نکنیم’
که نتیجه ی این بزرگی میشود
حقارت خودمان...
بیایید به هم قول بدهیم
که به اندازه ی آدم ها کاری نداشته باشیم،
بعضی ها کوچک بمانند بهتر است،
و خودمان را زیر سایه پوشالی
بی ظرفیت ها دفن نکنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۸:۵۴
عیسی علوانی