حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

 سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران، خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۴۳
عیسی علوانی

ایام گل یاس

دیدی زده بالای دری پرچم زهرا

بی اذن مشو وارد بزم غم زهرا

ایام، تعلق به گل یاس گرفته

افراشته بنگر همه جا پرچم زهرا

بر سینه ی زخمی و شکسته پی تسکین

جز اشک محبان نبود مرهم زهرا

پیدا نکند لولو و مرجان بهشتی

هرکس نشود غرق مگر در یم زهرا

خواهی عرق شرم نریزی به قیامت

درنوکری اینجا مگذاری کم زهرا

کافی است به سنی و مسیحی چو یهودی

از چادر خاکی بخورد یک دم زهرا

ای رشته ای از چادر بی بی مددی کن

گردیم چو سلمان شما محرم زهرا

بردار زبانم ببرید و بنویسید

تو میثم تماری و من میثم زهرا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۴۲
عیسی علوانی

اگر مرا بشناسی

نه به اسم،نه به چشم

نه به یک لحظه نگاهی کوتاه

و نه با خنده ی یک عابر و یک بیگانه

گر مرا بشناسی

با سکوتم که ز جام عطش خواستنت

لبریز است

روشنی را تو به باغ شب من می آری.

واژه ی زیستنم

معنی تازه به خود می گیرد.

و دلم باز

به بیداری و هوشیاری ها

طعنه زن می خندد.

گر مرا بشناسی

ز زمستان،تو رها خواهی شد

چون که من میدانم

قصه ای را که بهار

خواند در گوش زمین و پرکرد

همه ی حجم تنش را از یاس

گر مرا بشناسی

باز در صبحدم عشق

طلوع خواهم کرد

و به همراه خیال

تا سراپرده ی دیدار تو

خواهم آمد

گر مرا بشناسی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۱۱
عیسی علوانی

 دلتنگی آمده تا بگوید به یادت هستم
اشکهایم جاری شده تا بگویم خیلی دوستت دارم
حس و حال مرا خودت میدانی ، آنچه که قلب مرا به این روز انداخته را خودت میدانی
تو خودت میدانی چقدر برایم عزیزی ، خودت میدانی و اینگونه مثل من به عشق دیدنم مینشینی
در لحظه دیدارمان چه عاشقانه نگاه میکردی به چشمانم
وقتی فکر میکنم به آن لحظه نفس میگیرد این قلب خسته ام
وقتی فکر میکنم به تو را داشتن،با خود میگویم ای کاش که زودتر تو را داشتم
تو مرواریدی هستی پنهان در اعماق قلب زندگی ام
که زیبا کردی با حضورت زندگی مرا ، عاشقانه کرده ای صحنه بی پایان لحظه های تو را داشتن را
دلتنگی آمده تا بگوید همیشه در قلب منی
عشق تو در دلم غوغا کرده تا بگویم تا ابد مال منی
ناز نگاه تو ، هنوز برق نگاه زیبایت نرفته از روبروی چشمهایم
هنوز گرمی دستهایت ،گرم نگه داشته دستهایم را
هنوز احساس میکنم در کنارمی با اینکه تو آنجا مثل من به انتظار آمدن دوباره منی!
نفسهایم آمده تا بگوید به عشق تو است که زند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۰۳
عیسی علوانی

  یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۵۸
عیسی علوانی

  دل را از پیله ی قهرش بیرون خواهم کشید

واژه ها را از خواب فراموشی بیدار خواهم کرد

دسته گلی از یاس و باران برایت خواهم چید

نقش لبخندرا بر چهره ی زیبایت خواهم پاشید

تا برایت پیام شادباشی بنویسم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۵۰
عیسی علوانی

 هنوز بی وفایی نکرده ام که به من میگویی بی وفا!
من قلبی دارم عاشق ، پاک و بی ریا!
هنوز بی وفایی ندیده ای که به من میگویی لایق عشقت نیستم
هنوز خیانت ندیده ای که میگویی یکرنگ نیستم
چرا باور نمیکنی که عاشقت هستم ، چگونه بگویم که من تنها با تو هست
اینها همه بهانه است ، حرفهایت خیلی بچه گانه است
چشمهایت را باز کن و مرا ببین ، این بی قرارها و انتظار قلبم عاشقم را ببین
ببین که چه امید و آرزوهایی دارم با تو ، در مرامم نیست بی وفایی و خیانت به تو!
تویی که تنها در قلب منی ، مثل نفس در سینه منی ، چرا باور نمیکنی که تنها عشق منی ، چرا باور نمیکنی که تنها تو ، فقط تو در قلب منی !
چرا باور نمیکنی دوست داشتن هایم را ، باور نمیکنی احساس این دل دیوانه ام را
هنوز شب نشده به فکر روشنایی فردا هستم ، میترسم که شب را دوباره با ترس و دلهره بگذرانم ، ترس از حرفهای تو ، ترس از بهانه های تو ، دلهره برای از دست دادن تو!
آرامش را از من گرفته ای ، از آن لحظه که فهمیدی زندگی منی ، زندگی را نیز از من گرفته ای ، هر کس مرا میبیند میگوید چرا اینقدر آشفته ای ، عاشق هستم ولی چهره ام مثل یک مرد تنها و شکست خورده است ، در انتظار تو نشسته ام ، اما هر کس مرا میبیند میگوید این مرد چه غم سنگینی در دلش نشسته است!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۴۸
عیسی علوانی

  خدایا خسته ام ... از این زندگی ... از این دنیای به ظاهر زیبا ...
از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا ...
خسته ام ... از دوری ...از درد انتظار از این بیماری نا علاج خسته ام
از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...
آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش
از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام
پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از
عشق در چشمان بنده هایت نیست همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است
دیگر دست محبتی در میان مردم نیست
دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست سفره ی دل مردم همش دروغ
است ... به ظاهر پاک و صادقانه است ... ای خدایم ای معبودم خسته ام ... کو
زندگی پاک و مقدسانه ... کو دست عشق و محبت ... کو سفره ی وفا و
صداقت ...همه رفته اند و نیرنگ مانده است من خسته ام ...از این همه بی
وفایی ...از این همه درد انتظار ...از این همه حسرت ... از این همه اشک ... از این
همه ناله و فغان ... خسته ام ... آری ... خسته ام ... از دست خودم خسته ام از
دست این زندگی که برایم سیاه بختی آورده است خسته ام
از دست همه خسته ام
از دست روزگار بی معرفت از دست مردم بی معرفت ... ای خدایم دیگر از
زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم... ای خدایم گوش کن صدایم ...
من خسته ام...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۴۲
عیسی علوانی

مـــی دانــــی

ادمـــ هــای ســـاده

ســـاده هـــم عـــاشـــق مـــی شونـــد

ســـاده صبـــوری مـــی کننـــد

ســـاده عشـــق مـــی ورزنـــد

و ســـآده مـــی ماننـــد

امــــا سختـــــ دل مـــ کننـــد

ان وقتـــ کـــه دل مـــی کننــــد

جـــآن مـــی دهنــــد

ادمــ هـــای ســـاده


آدم ها فقط آدم هستند

آدم ها فقط آدم هستند نه بیشتر , نه کمتر

اگر کمتر از چیزهایی که هستند نگاهشان کنی آنها را شکسته ای

اگر بیشتر از آن حسابشان کنی , آنها تو را می شکنند

بین این آدم ها

فقط باید عاقلانه زندگی کرد نه عاشقانه

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۶
عیسی علوانی

آدمهای ساده را دوست دارم.
همان ها که بدی هیچ کس را باور

ندارند.

همان ها که برای همه لبخند دارند

همان ها که همیشه هستند،

برای همه هستند.

آدمهای ساده را

باید مثل یک تابلوی نقاشی

ساعتها تماشا کرد؛

عمرشان کوتاه است.

بسکه هر کسی از راه می رسد

یا ازشان سوءاستفاده می کند یا

زمینشان میزند

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم.

بوی ناب “آدم” * می دهند !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۰
عیسی علوانی