حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است


واسه نگاه عاشقت

شمعها رو روشن میکنم

ستاره های چشممو

پنهونی قایم میکنم

ستاره های چشم من

دنباله نگاه توست

مبادا پیداش بکنی

که عاشق نگاه توست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۳ ، ۱۰:۵۸
عیسی علوانی


این روزا با دردام رفیــق فاب شــُدم
شــب لحافــ ِ تنهایــیم پـُر میشه از دردَم …
دوره کمــَرَم حلقــه میکنه دستاشـو …
در آغوش میکشــه این جسم ِ بی جونـــ ُ
نتــَرس !
خوشبختــَم باهــاش …
.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۱۰
عیسی علوانی


در کوچه های سرد و نمناک شهر گام هایم را مغرورانه بر پوسته ی تاریک شب می نهادم .


صدای جغد های شوم و ناله های بی کسی گوش هایم را می خراشید.

حضور اشباهی را در لابه لای سنگ فرش ها و انتهای تاریک و غمبار هر کوچه مرا سخت آزرده می ساخت.

نفس هایم سخت شده بود .

قلبم به آرامیِ قدم هایم ناقوسش را به صدا وا می داشت .

نمی دانستم در این نا کجا آباد تنهایی به کدامین امید چنگ زنم. به عقل و منطق و فلسفه؟!!

در زمانه ای که شیری خردمند اسیر هوس های خرگوشِ بازیگوشی خواهد شد و منطق سلطانیِ خود را در بازیهای کودکانه ی ایام به حراج می گزارد!!

یا به عشق و عاشقی؟!! لفظی که در کوچه های چشمک و عشوه و ناز به قرانی بیش نمی ارزد و خروار خروارش را فریب بر دوش می کشد.

نمی دانم نمی دانم ...

اما به امید شکوفه ی کوچک لب قرمزی که فردا صبح به خورشید سلام می کند دستور تپیدن را برای قلبم صادر خواهم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۰۷
عیسی علوانی

سلام به دوستان خوبم داستان که براتون تعریف میکنم این اتقاق چند روز پیش سر من امد...

دانشجو که بود با یک پسر اشنا شدم و بعدن اون زیاد ندیدم اخر بار اون در بازار دیدم خیلی ناراحت بود حتی تحویلم نگرفت  بعد یک سال یا دوس سال چند ماه پیش موبایلم زنگ خورد و گوشی رو که ورداشتم دیدم اون بعد از احوال پرسی گفت که من داخل یک شرکت تولید کننده قطعه شرکت های بزرگ  که در جزیر خاک کار می کنم  من هم خوشحال شدم که دوستم سر کار رفت از اون خداحافظ کردم و بعد 3 هفته باز هم تماس گرفت  و بهش گفت فلانی منو با خود نمیبری سر کار اون هم پزیرفت چون من بیکار بودم بعد که مشخصاتم که برد بعد چند هفته با من تماس گرفت و گفت قبول شدی میتونی بیایی سر کار داخل همون شرکت کار بکنی...

روز 19/5/93 گفت که ساکت ببند بیا تهران من هم خیلی خوشحال شدم زود بلیت گرفتم حرکت کردم سمت تهران روز 20/5/93 وارد تهران شدم بهش زنگ زدم و گفت که من تازه دارم از هواپیما پیاده میشم  بعد چند دقیقه بعد گفت که کار بانکی  تمام می کنم و میام سمت تو  بعد چند دقیقه باز هم زنگ زد و گفت بیاد فلکه فردوسی من تا الان تهران نیومده بود بعد که فلکه فردوسی  رسید گفت بیا پارک هنرمندان و چند باز بازیم داد تا ساعت 2 ظهر  که شد پیداش کردم . بعد که دیدمش در مورد کار سوال کردم و گفت که الان دوستم میاد برات تعریف می کنه بعد چند دقیقه دوستش امد ولی دوستش  دیدم حال عجیبی به من دست داد و هر کاری کردک که فرار بکنم نشد که نشد خیلی ترسید بودم  به حرف هاشو گوش نکردم  هواسم یک جای دیگه بود که چطور فرار بکنم چون  ساکم پر وسیله شخصی بود (خیر سرم   دوستم بهش اعتماد کردم از اهواز امدم) بهم گفتن باید 4 روز مهمان ما باشی بعد  چند دقیقه یکی دیگه امد وسط پارک نشتیم و در مورد کار حرف زدند با یک بار حرف زدم فهمیدم شرکت هرمی یا به قول بعضی گل کویست  زیاد بهشون محل نزاشتم  نمیشد از انها فرار بکنم تسلیم انها شدم  تا عصر رفتیم مسافر خونه گرفتیم ناصر خسرو بود  دیگه موبایل و  ساک دست من نبود اس ام اس که مخواستم به خانواده بدم اون دو نفر میمومدن نگاه میکردن یا زنگ میدم  خونه گوشهایشن میوردن سمت گویشم که خانواده چی میگن  من هم نمیتوانستم به خانواده ام بگم که من گروگان افتاده بودم.

عصر روز بعد منو بردن بالایی شهر پارک آب و اتش جای قشگی بود تا ساعت 22  رفتیم همون مسافر خونه و شب انجا بودم صبح ساعت 12 از اون مسافر خونه رفتیم یک جای دیگه و یک پارک دیگه  تا اخر شب ساعت 21 داخل خیابانها تهران بودم . بعد منو سوار یک  ماشین کردن و منو بردن یک اپارتمان  شب بود جای دیدی نمیشد فقظ اینجا از خدا میخواستم از شرشون راحت بشم نشد فقط خدا خدا میگردم که ازشون فرار بکنم اما نشد که نشد وارد اپارتمان  که شدم دیدم12 نفر انجا هستند  هی ترس بر علیه من غلبه میکرد بعد روز 3  ریس  انها امد و از اون خواهش کردم که منو  رها بکنه  چون من اون پول که از من میخواستن رو نداشتم روز 4 باز هم از ریس انها خواهش کردم و گفت که بزارید بره ساعت 9 شب  شد و هنوز منو داخل اپارتمان بودم شب جمعه ساعت 11 بهم گفت که لباساتو بپوس میتونی بری لباس که جمع کردم و منو تا سر خیابان رساوندن و یک تاکسی گرفتم و به یکی از فامیل که تر تهران زندگی میکنه تماس گرفتم .........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۰۲
عیسی علوانی


تا حالا شده........
وقتی یه مدت طولانی نمی بینیش به خودت می گی :
خوب دیگه دارم خوب می شم ؛
داره فراموش می شه
بعد؛ وقتی بعد از ماه ها
درست زمانی که انتظار نداری می بینیش . . .
به دلت می گی : زهی خیال باطل
هنوزم عاشقشی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۸
عیسی علوانی


زندگی برای تو.............

برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو زنده هستم ، اگر نباشی دیگر نیستم
تویی که بودنت به من همه چیز میدهد، هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود…
عشق تو ، حضور تو، به من نفس میدهد هوای بودنت
این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم ، نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم
تو در قلبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی…
همین که احساس کنم تو را دارم ، قلبم تند تند میتپد ، به عشق تو میگذرد روزهای زندگی ام…
به عشق تو می تابد خورشید زندگی ام ، به عشق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام
و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته ، با تو آغاز کردم و با تو میمیرم….
به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است ، به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است
بودنم به عشق بودن تو است ، اگر اینجا نشسته ام به عشق این انتظار است
در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام
خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار ، میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار
تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم ، تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم
نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست ، بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم….
نمیگویم که مرا تنها نگذار ، تو در قلبمی و هیچگاه تنها نمیمانم ، نمیگویم همیشه بمان ، تا زمانی که هستی من نیز میمانم ، اگر روزی بروی ، دنیا را زیر پا میگذارم ، نمیگویم تنها تو در قلبمی، نیازی به گفتنش نیست آنگاه که تو همان قلبمی… قلبی که تنها تپشهایش برای تو است ، زنده ماندن من به شرط تپشهای این قلب نیست ، به عشق بودن تو است
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۳
عیسی علوانی


دلم

دلم کوچک است

کوچکتر از باغچه پشت پنجره...

اما آنقدر جا دارد تا برای کسی که دوستش دارم

نیمکتی بگذارم،برای همیشه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۱۱
عیسی علوانی



واسه نگاه عاشقت

شمعها رو روشن میکنم

ستاره های چشممو

پنهونی قایم میکنم

ستاره های چشم من

دنباله نگاه توست

مبادا پیداش بکنی

که عاشق نگاه توست...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۰۹
عیسی علوانی