حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۰۲ ب.ظ

اتقاق دوست نامرد من

سلام به دوستان خوبم داستان که براتون تعریف میکنم این اتقاق چند روز پیش سر من امد...

دانشجو که بود با یک پسر اشنا شدم و بعدن اون زیاد ندیدم اخر بار اون در بازار دیدم خیلی ناراحت بود حتی تحویلم نگرفت  بعد یک سال یا دوس سال چند ماه پیش موبایلم زنگ خورد و گوشی رو که ورداشتم دیدم اون بعد از احوال پرسی گفت که من داخل یک شرکت تولید کننده قطعه شرکت های بزرگ  که در جزیر خاک کار می کنم  من هم خوشحال شدم که دوستم سر کار رفت از اون خداحافظ کردم و بعد 3 هفته باز هم تماس گرفت  و بهش گفت فلانی منو با خود نمیبری سر کار اون هم پزیرفت چون من بیکار بودم بعد که مشخصاتم که برد بعد چند هفته با من تماس گرفت و گفت قبول شدی میتونی بیایی سر کار داخل همون شرکت کار بکنی...

روز 19/5/93 گفت که ساکت ببند بیا تهران من هم خیلی خوشحال شدم زود بلیت گرفتم حرکت کردم سمت تهران روز 20/5/93 وارد تهران شدم بهش زنگ زدم و گفت که من تازه دارم از هواپیما پیاده میشم  بعد چند دقیقه بعد گفت که کار بانکی  تمام می کنم و میام سمت تو  بعد چند دقیقه باز هم زنگ زد و گفت بیاد فلکه فردوسی من تا الان تهران نیومده بود بعد که فلکه فردوسی  رسید گفت بیا پارک هنرمندان و چند باز بازیم داد تا ساعت 2 ظهر  که شد پیداش کردم . بعد که دیدمش در مورد کار سوال کردم و گفت که الان دوستم میاد برات تعریف می کنه بعد چند دقیقه دوستش امد ولی دوستش  دیدم حال عجیبی به من دست داد و هر کاری کردک که فرار بکنم نشد که نشد خیلی ترسید بودم  به حرف هاشو گوش نکردم  هواسم یک جای دیگه بود که چطور فرار بکنم چون  ساکم پر وسیله شخصی بود (خیر سرم   دوستم بهش اعتماد کردم از اهواز امدم) بهم گفتن باید 4 روز مهمان ما باشی بعد  چند دقیقه یکی دیگه امد وسط پارک نشتیم و در مورد کار حرف زدند با یک بار حرف زدم فهمیدم شرکت هرمی یا به قول بعضی گل کویست  زیاد بهشون محل نزاشتم  نمیشد از انها فرار بکنم تسلیم انها شدم  تا عصر رفتیم مسافر خونه گرفتیم ناصر خسرو بود  دیگه موبایل و  ساک دست من نبود اس ام اس که مخواستم به خانواده بدم اون دو نفر میمومدن نگاه میکردن یا زنگ میدم  خونه گوشهایشن میوردن سمت گویشم که خانواده چی میگن  من هم نمیتوانستم به خانواده ام بگم که من گروگان افتاده بودم.

عصر روز بعد منو بردن بالایی شهر پارک آب و اتش جای قشگی بود تا ساعت 22  رفتیم همون مسافر خونه و شب انجا بودم صبح ساعت 12 از اون مسافر خونه رفتیم یک جای دیگه و یک پارک دیگه  تا اخر شب ساعت 21 داخل خیابانها تهران بودم . بعد منو سوار یک  ماشین کردن و منو بردن یک اپارتمان  شب بود جای دیدی نمیشد فقظ اینجا از خدا میخواستم از شرشون راحت بشم نشد فقط خدا خدا میگردم که ازشون فرار بکنم اما نشد که نشد وارد اپارتمان  که شدم دیدم12 نفر انجا هستند  هی ترس بر علیه من غلبه میکرد بعد روز 3  ریس  انها امد و از اون خواهش کردم که منو  رها بکنه  چون من اون پول که از من میخواستن رو نداشتم روز 4 باز هم از ریس انها خواهش کردم و گفت که بزارید بره ساعت 9 شب  شد و هنوز منو داخل اپارتمان بودم شب جمعه ساعت 11 بهم گفت که لباساتو بپوس میتونی بری لباس که جمع کردم و منو تا سر خیابان رساوندن و یک تاکسی گرفتم و به یکی از فامیل که تر تهران زندگی میکنه تماس گرفتم .........

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۰۵
عیسی علوانی

نظرات  (۱)

کاش دخترا و حتی پسرای دیگه این داستانا رو باور میکردند..
خیلی خطرناکه خیلی..
خداروشکر که سالمید..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی