حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ب.ظ

اتفاق

من به بی رحمی "اتفاق" معتقدم. 

اینکه وقتی میفته،

می خواد زندگیت رو زیر و رو کنه. 

وگرنه من که یک عمر،

 خودم بودم و خودم. 

تو یادت نمیاد،


من غروبا می شِستم پشت همین پنجره،

 دستم رو میذاشتم زیر چونه و آدمایی رو نگاه می کردم 

که بود و نبودشون برام فرقی نمی کرد.


تو خبر نداری، 

من همینجا، 

با هر لبی که به لیوان چایی می زدم، 

به حماقت هر دونفری که شونه به شونه ی هم راه می رفتن، می خندیدم.

چه میدونستم روز بارونی چیه؟

غروب جمعه چه دردیه؟

انتظار چی می گه؟

من فقط، 

یک بار چشمام رو بستم..

فقط یک بار بستم و وقتی باز کردم،

 دیدم "تو" وسط زندگیمی.

 دقیقا وسط زندگیم.


من اصلا قبل از تو...

تو نمی دونی،

وقتی نیومده بودی من حتی معنی "قبل" و "بعد" رو نمی دونستم.

من حتی نمی دونستم از پشت پنجره،

 با آدمی که زیر بارون داره تنها قدم می زنه باید همدردی کنم.. 

من انقدر پرت بودم که نمی دونستم، 

به اون دونفری که دارن با هم راه می رن باید حسادت کنم.

من فکرشم نمی کردم که یک روز، 

خودم رو پیش یکی دیگه جا بذارم.

شاید...

شاید تو بی تقصیر بودی، 

اما کاش..

کاش می فهمیدی؛ 

یا از اول نباید میومدی، 

یا وقتی اومدی..

 حق رفتن نداشتی.

کاش می فهمیدی...


#پویا_جمشیدی



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۷
عیسی علوانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی