زندگی جاریست یادمان باشد ما هم جاری باشیم
درگذر زمان به افق نگاه کنیم نه به زیر پایمان
زندگی را شاد کنیم منتظر نباشیم زندگی ما رو شاد کنه
به زندگی بها بدیم قبل از اینکه زندگی بخواد ارزش مارو تعیین کنه
زندگی رو با قلبمون ببینیم
چیزایی زیادی هست که ارزش دیدن نداره
وچیزهای زیادی میتونه باشه که نیست و باید با دلت ببینی
پس زندگی کن قبل از اینکه زندگی برات تصمیم بگیره
این حرفا از خودمه
ولی یکی میخواد به خودم بگه
خدا میدونه چقدر دلم گرفته
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
تمــام روز ، اگــر بی تفـــاوتم ؛ امـــا
شبم قرین شکنـــجه ، دچار بیداری است
رها کن آنچه شنیـــدی و دیده ای ، هر چیــز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است
مـــرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهــی
کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است
مــرا ببخــش اگر لــحظه هایم آبــی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است
بهــشت من ! به نسیم تبسمــی دریــاب
جهانِ جهنم ما را ، که غرق بیزاری است .
حسین منزوی
عاشقی دین من و سوختن آیین منست
مایه ی گریه ی شب ها دل غمگین منست
همچو فرهاد بگریم همه شب در دل کوه
وین همه دربدری از غم شیرین منست
آسمانا ! دل تاریک من از ماه تُهیست
اشک هایم همه شب خوشه ی پروین منست
یاد مهتاب رخش خواب ز چشمم ببَرد
این چراغیست که شب بر سر بالین منست
شب آخر ز برم رفت و کنون بر لب من
اثر بوسه ای از عشق نخستین منست
دیده ام روشن از او باشد و جایش همه عمر
بر سر مردمک چشم جهان بین منست
آسمان داند و خورشید که هنگام غروب
سرخی روی ( شفق ) از دل خونین منست
دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا |
تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا |
|
به تاراج عزیزان زلف تو عیاریی دارد |
به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا |
|
رخت تازه است و بهر مردن خود تازه تر خواهم |
دلت خارهست و بهر کشتن من خاره تر بادا |
|
گرای زاهد دعای خیر میگویی مرا این گو |
که آن آوارهی از کوی بتان آواره تر بادا |
|
همه گویند کز خونخواریش خلقی بجان آمد |
من این گویم که بهرجان من خون خواره تر بادا |
|
دل من پاره گشت از غم نه زان گونه که به گردد |
و گر جانان بدین شادست یا رب پاره تر بادا |
|
چو با تردامنی خو کرد خسرو با دو چشم تر |
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا |
درود بر روزگاری که بی هیچ سلام و سوالی بر سادگی من خیمه گاهی ساختی پر از بوی درود!
پر درد غریبی. درود بر خنجری که بر دلم نشاندی و زخمی زدی به عمق عشقی که برایت
از آن سایبان آرامش ساختم بی هیچ خواهشی . درود بر کاشانه ای که از آن ویرانه ای
ساختی و من آن را سرایی دیدم پر از نگاه پاک با تو بودن و همیشه ماندن . کجا رفتی آرامش
سنگین نبض خیانت کجا رفتی؟ هیچ گاه ندانستی چرا به جای آن همه درود بی پاسخ بر تو
امروز نغمه ام بدرود است و بس .
. آن همه رویای محال که برایم ساختی پر بود از سرمای خیال . با تو بودن محالی
بود و بس. از همان روز که تو رفتی گیجگاه لحظه ها هر طپشش حسرت است و باز هرم
نفسهای بی همدم.چرا ؟ چرا دردهایم را ندیدی ؟ مگر روزی که به جای دیوار های سپید
کاشانه ات تنها جای انگشتانی یخ بسته و خالی از عشق را بر کنگره سیاه لحظه هایت دیدم
باز هم نگفتم درود؟
مگر وقتی به جای آن همه دریای مرهمی که از چشمان رویاییت برایم ساختی تنها ساحل
غمش را به من هدیه دادی نگفتم درود ؟ امروز چراو به چه جرم محکوم به فراقت هستم؟
آیا آوای تک یاخته های قلب پر دردم را از نگاهم نمیخوانی؟بی تو از دست میروم ولی
میروم میروم تا تو چتر آرزوهایت را بر حریمی دگر بگشایی شاید شاید که اینبار وفادارت
جفایت نبیند
سپیده و روزمرگی و شبانگی همیشگی و بدینسان قصلها میگذرند بی هیچ جنبشی.
از پشت قله های رفیع شکستگی نمیتوان ثانیه های بودن را باور کرد وقتی هر لحظه
از شبها و روزهای درهم و سیاهم بوی تعفن سبزینه گذشتن میدهد بی آنکه حتی برای
یک دم زیسته باشم بی حسرت و بی حس مرگ .
آرزوها را به دست زورقی دادم که در میانه راه در پی چشمانی وحشی مقصود را گم کرد
و بهار آرزوهایم بوی خزان و مرگ سیاه رویا گرفت . موجها صخره های انتظار را میشکست
بی آنکه در پس آنهمه تلاطم در هوای رویاهایم پرنده ای پر باز کند و تن به آسمان عشق دهد
تا باور کنم پس از آنهمه اندوه سهم من وصالیست عاشقانه.
سلولهای نفرین را در دفینه قلب ترک خورده ام دفن کردم تا مباد آه سینه سوزم جغد شوم
ناکامی را به آسمان خوشبختیت پرواز دهد .
عاشقانه ها را از بر کردم و تو را گم کردم . جرقه های تاریکی را در پس چشمان بیتابت
میدیدم بدون آنکه حتی یک لحظه به شفافیت صداقت عشق شک کنم .
وفا نیست مرگ است وقتی تمامی لحظاتم پس از آنهمه سؤال و شاید و اما در پس خود بینی
هزار توی دستانت هر لحظه شاهد فروریختگیم بود بی آنکه حتی حس کنی تویی بانی تمامی
آزارم تمامی حسرت و اندوه و آرزوهای محالم .
من و تو تمامی ثانیه های از هم پاشیدن کلبه خوشبختی را میدیدیم و میشنیدیم و من به
هوای چشمان رویای عشقت و تو در هوای غروری لجام گسیخته چشمانمان را رو به
تمام این وحشیانه ها بستیم . زمانی به خود آمدیم که نفسهای آخر را زیر آوار آنهمه سیاهی
بسان تندیس شوم گسستن در دفتر آرزوهایمان حک میکردیم بی هیچ نرمشی و گذشتی.
من بی تو در ترانه ظلمت روانه هجوم خستگیها و تنهایی های مدام شدم . سرچشمه عشقم
آن نیاز فروریخته در فرهیختگی احساس در فراسوی بغض دستان شراره های مهرم پوسید
و من به مرگ بی تو تن دادم تا بدانم و فریاد زنم عاشقانه میمیرم
تو کجایی تا ببینی لحظه هام بی تومیمیرن
نم نم چشمام چه ساده بارونو از سر میگیرن
کوله بارم خستگی بود اینو تو خوب میدونستی
گفتی تا ابد میمونی اما افسوس نتونستی
به خدا داشتم میرفتم خیلی پیش از رفتن تو
تو بودی گفتی بمونم توی قاب هوس تو
حالا حتی یاد مهرت زده قلبمو شکسته
عشق به اون روزهای رفته پر پروازمو بسته
کاشکی چشماتو نداشتم هرم داغ دستای تو
دل من تنها میمونه بی عبور نفس تو
من چه ساده چه خیالی دلمو بهت سپردم
میدونستی نمیمونی پس چرا خواستی بمونم؟
چرا اشکامو ندیدی ندیدی دارم میمیرم
مگه تو نگفته بودی من دوباره جون بگیرم ؟
دیگه تو نیستی ببینی غم واسم شده عبادت
میدونم بی تو میمیرم اما خوب سفر سلامت
نفسم بی تو میگیره من بازم تنها میمونم
اما برنگرد دوباره نمیخوام با تو بمونم
امشب دیگر سکوت را بشکن یگانه ام!
ببین این منم
این منم که به کلبه عشقمان بازگشته ام!
جای تو خالی است...
ببین کلبه را امشب چراغانی کرده ام
از این دیوار به آن دیوار ریسه کشیده ام
برگرد یگانه من!
بگو چه میخواهی
چشم آبی می خواهی باشد سراپا دریا می شوم!
گیسوی مشکی می خواهی آسمان شب می شوم!
راستی آسمان را ببین
لباس مهمانی برتن کرده است
او را هم امشب دعوت کرده ام
تا در آغوش هم به ستارگان پیراهنش خیره شویم...
من را ببین!
ببین دستان سنگدل خزان چه برسرش آورده است
ببین غم دوری تو چگونه بغضش را تکه تکه کرده است
ببین چگونه احساسش هزار پاره شده است
ببین لبانش رنگ لبخند را از یاد برده اند
ببین...
برگرد نازنین یگانه ام!
برگرد تا کلبه عشقمان را ستاره باران کنیم
برگرد تا دور تا دور باغچه را بنفشه بکاریم
برگرد تا امشب از بوی اطلسی ها سرمست شویم
برگرد که من آغوش سبز تو را می طلبم
برگرد? برگرد برگرد...
اگر بیایی تمام شهر را گلباران میکنم
اگر بیایی تا صبح غزل عشق برایت می خوانم
اگر بیایی...
راستی از کدام سو می آیی؟
از آسمان? از پشت ماه یا از ورای امواج دریا؟
همسایه پری دریایی شده بودی
که مرا از یاد بردی
یا ماه تو را افسون کرده بود؟!
برگرد که امشب
بهار چشمانش را سرمه کشیده است
برگرد که امشب
سرخی آتش را بر لبانم نشانده ام
برگرد که امشب
گیسوان مواج دریا را به امانت گرفته ام!
امشب آنقدر می نویسم تا تو بیایی...
کاش! موقع رفتن ازت قول میگرفتم که بر میگردی
کاش! به عطر اطلسی ها قسمت می دادم
کاش! با ناز چشمانم افسونت میکردم...
راستی امشب بلبلان را هم خبر کرده ام
تا من و تو زیر باران آوازشان تاصبح برقصیم!
باران...
میدانم که عاشق بارانی اصلا ای کاش! من باران بودم تا شاید دوستم میداشتی...
هروقت باران اشکهایش را پشت شیشه اتاق می ریخت
من به یادت اشکهایم را روی گلهای قالی می ریختم...
برگرد امشب یگانه ام!
شب تاب ها را گفته ام که کلبه مان را نورباران کنند!
به گلهای سرخ گفته ام که کلبه را عطر افشان کنند!
میدانم که گل سرخ را دوست داری
ای کاش! گل سرخ بودم تا شاید دوستم میداشتی!
باورت نمیشود!
تا نبینی باورت نمیشود
حتی در خیالت هم نمی گنجد که امشب چه مهمانی برپا کرده ام!
ولی تا تو...
ولی تا تو نیایی جشن من رنگ عشق نمیگیرد...
برگرد امشب نازنین یگانه ام!
سحر نزدیک است نگذار که طلوع خورشید بزم شبانه مان را بر هم بزند!
آخر فردا دیگر من نیستم که برایت لبخند بزنم
دیگر فردا من نیستم که نگاهت را بوسه باران کنم
دیگر فردا من نیستم که سرم را مهمان شانه هایت کنم
دیگر فردا من نیستم که احساسم را نقاشی کنی!
برگرد امشب نازنین یگانه ام! سحر نزدیک است
دیگر فردا من نیستم؟ من نیستم
منی...
نیست نیست نیست!
باز هم من
غریبه ای تنها
تکه تکه های وجودم را بر دوش میکشم
میروم
به کجا؟!!
با تاروپودی خسته و سوخته
به کدامین سرزمین می توان کوچ کرد
در کدامین وادی شانه های خسته و لرزانم تاب میاورد
کی نای مردن بیابم؟!!
دلم سخت گرفته است
از من
از تو
از شب گریه ها
از من
از من
از من ...
از من نیز میگذرد
اشک میریزم
بی صدا
دلم برای رفتن پر میکشد
دلم پر میکشد
خسته ام
خسته ام
اغلب زندگیم را می بازم
ساده
ارزان
بدون حریف
خواستم تا بار دیگر داستانی بنویسم
قلم نعره کشید ... کاغذ پاره شد ... افکارم در هم گردیدند ...
همه از من تقاضای سکوت کردند .
قلم میدانست که باید شرح دردها و غمها را بصورت کلمات نقاشی کند .
کاغذ می دانست که در زیر سطور غم و اندوه محو می شود .
و ... افکارم میدانستند که از در همی همانند زنجیری سر در گم می شوند .
و من خاموش سکوت را برگزیدم .
اما ....
چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند .
و قطره های اشک و اندوه دل
مثل باران بهار
ارمغان کویر گونه ها شدند .
آیندهوون یک روزی مثل همه روزها