حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی
هزار گلشن دل را به یک بهانه گرفتی
 
مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم
در این خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی
 
من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم
مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی
 
به برق خشم براندی به ناز چشم بخواندی
ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی
 
جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سر زد
شدی چو آتش و در نطفه ای جوانه گرفتی
 
بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم
در این معامله هم بارها بهانه گرفتی
 
چگونه نام وفا می بری که از ره یاری
به یاد من ننشستی سراغ من نگرفتی
 
هزار مرغ غزل خوان به نام عشق تو پر زد
میان آن همه بال مرا نشانه گرفتی
 
چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم
به صد بهانه ز من لذت ترانه گرفتی
 
بیا بیا که پس از شِکوِه ها هنوز هم ای یار
تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی


 مهدی سهیلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۲:۱۵
عیسی علوانی

غزلی ناب سرودم که کنم هدیه به تو


بیت بیتش همه عشق است و همه مهر و وفا


سخنی گفته دلم با تو که تنها گلمی


به تو سوگند که گه گاه به نزدم تو بیا


وارثی نیست مرا جز لب لعلت بانو


باش و بگذار دلم باز بماند ز بلا


عشق یعنی تو که چشمت همه شعر و غزل است


عشق یعنی تو که نامت شده از جنس خدا


لحظه ای نیست که از یاد تو غافل باشم


چو تویی مظهر انسانیت و عشق و وفا


دارمت دوست به قدری که خدا می داند


نام تو نام مرا از همگان کرده جدا


بی جهت نیست که در کنج دلم جا داری


تویی آن پادشهی که غم من کرده فنا


#امیرعباس_خالقوردی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۶
عیسی علوانی

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست

میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست


مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی

چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست


باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟

باز میخندم که خیلی..! گر چه میدانی که نیست


شعر میخوانم برایت واژه ها گل میکنند

یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست


چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی

دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟


وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو

پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست


میروی و خانه لبریز از نبودت میشود

باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۳
عیسی علوانی