حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۸:۵۶ ب.ظ

دیوانه

همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید.


پرسید: چه می‌کنی؟


گفت: خانه می‌سازم…


پرسید: این خانه را می‌فروشی؟


گفت: می‌فروشم.


پرسید: قیمت آن چقدر است؟


دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند.

 

دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد.


هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید.

 

خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست.

 

روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد.


پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد.


گفت: این خانه را می‌فروشی؟


دیوانه گفت: می‌فروشم.


پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟


دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود!


پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای!


دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری.


میان این دو، فرق بسیار است…


دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد!


حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی!

 

گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۱۲/۲۸
عیسی علوانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی