پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۲۳ ب.ظ
پرنده
پسربچه ای پرنده زیبایی داشت و به آن پرنده بسیار دلبسته بود.
حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش میگذاشت و میخوابید.
اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرڪ حسابی کار میکشیدند.
هر وقت پسرڪ از کار خسته میشد و نمیخواست کاری را انجام دهد، او را تهدید میڪردند
که الان پرندهاش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرڪ با التماس میگفت:
نه، کاری به پرندهام نداشته باشید، هر کاری گفتید انجام میدهم.
تا اینڪه یڪ روز صبح برادرش او را صدا زد
که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت، خستهام و خوابم میاد.
برادرش گفت: الان پرندهات را از قفس رها میڪنم،
که پسرڪ آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم رفت،
حالا برو بذار راحت بخوابم، که با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
این حکایت همه ما است. تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است که به آن دلبستهایم.
پرنده بسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، پارهای
زیبایی و جمالشان، عدهای مدرڪ و عنوان آکادمیڪ و خلاصه شیطان و نفس، هر کسی را به چیزی بستهاند و
ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند.
پرندهات را آزاد ڪن!
۰۱/۱۲/۲۵