حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه


کاش هر کسی که میرفت
خاطره هاشم با خودش جم میکرد و می برد
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۳ ، ۲۰:۲۶
عیسی علوانی

مـــــن

به عشق تو صبح ها چشم باز میکنم

به عشق تو نفس میکشم

به عشق تو راه میـــــــروم

به عشق و با یاد تو شب ها به خواب میروم

به عشق تو زنـــــــده ام ...

مــــن

بی تــــو و عشـــــقت ..

هیــــــچـم .. هیــــــچ .. !!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۱:۲۱
عیسی علوانی

ﺷــﮏ ﻧﮑــــﻦ!…

”ﺁﯾﻨــــבﻩ ﺍے”ﺧﻮﺍﻫـــﻢ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ, ”ﮔﺬﺷﺘــــﻪ ﺍﻡ”ﺟﻠﻮﯾــــﺶ ﺯﺍﻧــﻮ ﺑﺰﻧــــב !

… ﻗـــﺮﺍﺭ ﻧﯿـــﺴــــﺖ ﻣــــﻦ ﻫــــﻢ בﻝِ ﮐﺲ ﺩﯾـــﮕﺮے ﺭﺍ ﺑﺴــــﻮﺯﺍﻧﻢ!…

ﺑﺮﻋـــــﮑــــﺲ ﮐﺴـــــے ﺭﺍ ﮐﻪ ﻭﺍﺭב ﺯﻧﺪﮔﯿــــﻢ ﻣﯿﺸــــﻮב,

ﺁﻧـــﻘـــבﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻣــے ﮐﻨــــﻢ ﮐـــــﻪ,

ﺑﻪ ﻫـــﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺟــﺎے”ﺍﻭ”ﻧﯿـﺴﺘـﯽ ﺑﻪ ﺧﻮבﺕ“ﻟﻌﻨـــﺖ”ﺑﻔـــﺮ ﺳﺘــے
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۱:۱۹
عیسی علوانی


یک جاهائی بی تو نمی شود

وقتی سردم می شود ؛وقتی تنهایم ؛

وقتی همه هستند ؛

غیر از تو . . .نه !

یک جاهائی بی تو نمی شود


تو باید باشی تا من آرام باشم . . .
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۱:۱۵
عیسی علوانی


کاری که تو با من کرده‌ای بیشتر به یک افسانه می‌ماند تا واقعیتی که مدام خیال می‌کنم دارم خواب می‌بینم.
من که با تو زندگی نمی‌کنم، گل من!
عاشقی می‌کنم.
در رویای یک قصه‌گوی خیالپرداز،
آن آدم خوشبختی‌ام که سرنوشت بغلش کرده دارد موهاش را نوازش می‌کند.
یاد انگشت‌هات می‌افتم که مثل ماهی‌های قرمز عید در تُنگ سرم می‌چرخد و جای محکمتری برای دلش می‌خواهد...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۱:۱۱
عیسی علوانی

حتی فکره داشتنت واسه من آرامشه ...

شوق دیدنت عزیزم منو هر جا میکشه

منو تو رو تا ته دنیا عاشقانه دوست دارم

تو انگار خودمی،بی بهونه دوست دارم ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۱:۰۶
عیسی علوانی

ﻋﻤﯿﻖﺗﺮﯾﻦ ﺣﺲِ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ

ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ،ﺳﻬﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭُ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻩ
ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩِ ﻋﺸﻘﺖ ، ﺣﺘﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ
ﻣﺎﻝِ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲِ ﺩﯾﮕﺮ
ﻫﻤﯿﻦﮐﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯽ ﺗﻮﯼ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ،ﯾﮏ ﻧﻔﺮ
ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓﻣﯿﺸﻮﺩ ،
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺗﻌﻬﺪ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﺑﺸﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﮐﺎﻏﺬﺑﯽﺍﺭﺯﺵ
ﯾﺎ ﻧﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻏﺬ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﻣﻀﺎﺀ ﺷﺪﻧﺪ ﻭﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﻧﻤﺎﻧﺪﻧﺪ
ﻋﺸﻖ ﺍﮔﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﺻﻞِﺵ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﺳﻨﺪ ﺧﻮﺭﺩﻩ
ﺗﻮﯼ ﺩﻝِ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ
ﺩﺭﺳﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺿﺮﺑﺎﻥ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱِ ﻭﺟﻮﺩﺵ
ﺟﺎﯾﯽ ﻭﺳﻂ ﻗﻠﺐِ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۵۴
عیسی علوانی

آدما نباس دوست پیدا کنن

چون وقتی میرن

وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی

وقتی نمیتونی درد و دل کنی

یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی

و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت

هی بغض تو گلوت گیر میکنه

خفه ات میکنه

آدما باس همیشه تنها بمونن

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۴۵
عیسی علوانی

کافی ِ فقط خودت ُ باور کنی

به حرفایی که میزنی ایمان داشته باشی

خودت ُ واسه هیچ کس و هیچ چیز کوچیک نکنی

انوقت ِ که

همونایی که

تا دیروز

میخواستن به پاشون بیفتی

به پات میفتن

اونوقت ِ که همه چیز درست میشه

اونوقت ِ که احساس رضایت میکنی

از خودت ...

" پس به بزرگی خودت ایمان داشته باش ُ "

خودت باش ...

دیگه دارم عــــوض میشم !

دغدغه هام چیزایی دیگه شده ...

چیزایی دیگه ای فکرمو مشغول میکنن ...

انگیز َم بیشتر شده ...

و همین طور تلاشم ...

بیشتر مغرور شدم

و خودم رو از بقیه بالاتر میبینم !

این اتفاقا وقتی افتاد که ...

فهمیدم خودم باید واسه رسیدن

به چیزایی که میخوام تلاش کنم !

از وقتی که ...

فهمیدم

دیگران میخوان بپیچوننم !!!

از وقتی که ...

دیگه فهمیدم بزرگ شدم !

از وقتی که ...

به سوالم جوابای سر بالا میدادن !

من خودمو محتاج کسی نمیدونم

من متکی به خودمم !

و دوس ندارم

نه به کسی تکیه کنم ...

نه کسی به من تکیه کنه !

کسی قهرمانم نبوده ...

و نخواهد بود !

من خودم قهرمان خودمم !!!

مـــَن ، منــم ...

دربارم قضاوت نکن ...

واسه فهمیدنم َم  باید "من " باشی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۹
عیسی علوانی

خانه مان در سکوتی محض فرو رفته است 

سکوتی مرگ بار !

که آن را نه هق هق آشنایی در کنج دیوار پشت اتاقم می شکند

نه صدای آه سینه سوز مادرم

نه صدای قطره های آبی که از شیر سماور چکه می کند

و نه صدای دکمه های کیبوردی که

غم نوشته های مرا در پس این دیوارها تایپ می کند

این سکوت را هیچ صدایی نمی شکند

و این سوال ذهنم را به خود مشغول کرده که

 کسی که شاهد این خفقان توافقی اهل خانه هست

امروز با سکوتش چه چیز را می خواهد به اثبات برساند

دلم از این همه فاصله گرفته ...

امروز فهمیدم که یک حرف می تواند

به بهای شکاندن یک دل

جاری شدن یک قطره اشک

و نفرینی در پس آن باشد 

بهای سنگینی است

اشکی که اجازه تر کردن گونه هایم را نداشت

پس می زنم

فردا حتما روز بهتری است

هنوز هم به آینده و گذشت زمان امیدوارم

امید به اینکه کسی این سکوت را می شکند
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۱۲
عیسی علوانی