خاطره هاشم با خودش جم میکرد و می برد
آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن
کافی ِ فقط خودت ُ باور کنی
به حرفایی که میزنی ایمان داشته باشی
خودت ُ واسه هیچ کس و هیچ چیز کوچیک نکنی
انوقت ِ که
همونایی که
تا دیروز
میخواستن به پاشون بیفتی
به پات میفتن
اونوقت ِ که همه چیز درست میشه
اونوقت ِ که احساس رضایت میکنی
از خودت ...
" پس به بزرگی خودت ایمان داشته باش ُ "
خودت باش ...
دیگه دارم عــــوض میشم !
دغدغه هام چیزایی دیگه شده ...
چیزایی دیگه ای فکرمو مشغول میکنن ...
انگیز َم بیشتر شده ...
و همین طور تلاشم ...
بیشتر مغرور شدم
و خودم رو از بقیه بالاتر میبینم !
این اتفاقا وقتی افتاد که ...
فهمیدم خودم باید واسه رسیدن
به چیزایی که میخوام تلاش کنم !
از وقتی که ...
فهمیدم
دیگران میخوان بپیچوننم !!!
از وقتی که ...
دیگه فهمیدم بزرگ شدم !
از وقتی که ...
به سوالم جوابای سر بالا میدادن !
من خودمو محتاج کسی نمیدونم
من متکی به خودمم !
و دوس ندارم
نه به کسی تکیه کنم ...
نه کسی به من تکیه کنه !
کسی قهرمانم نبوده ...
و نخواهد بود !
من خودم قهرمان خودمم !!!
مـــَن ، منــم ...
دربارم قضاوت نکن ...
واسه فهمیدنم َم باید "من " باشی ...
خانه مان در سکوتی محض فرو رفته است
سکوتی مرگ بار !
که آن را نه هق هق آشنایی در کنج دیوار پشت اتاقم می شکند
نه صدای آه سینه سوز مادرم
نه صدای قطره های آبی که از شیر سماور چکه می کند
و نه صدای دکمه های کیبوردی که
غم نوشته های مرا در پس این دیوارها تایپ می کند
این سکوت را هیچ صدایی نمی شکند
و این سوال ذهنم را به خود مشغول کرده که
کسی که شاهد این خفقان توافقی اهل خانه هست
امروز با سکوتش چه چیز را می خواهد به اثبات برساند
دلم از این همه فاصله گرفته ...
امروز فهمیدم که یک حرف می تواند
به بهای شکاندن یک دل
جاری شدن یک قطره اشک
و نفرینی در پس آن باشد
بهای سنگینی است
اشکی که اجازه تر کردن گونه هایم را نداشت
پس می زنم
فردا حتما روز بهتری است
هنوز هم به آینده و گذشت زمان امیدوارم