حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

همیشه از خودم می پرسم چرا اونایی که دم از رفاقت می زنن

   تو لحظه های بی کسی قیدتو راحت می زنن

  کاش دوستی آدما مثل دوستی دست و چشم بود

 اگه دقت کرده باشید هر عضوی از بدنمون که درد میکنه

   این چشمه که گریه می کنه

 وقتی چشم گریه می کنه این دسته که بر می گرده و اشک چشمو پاک میکنه

   یه روز ازناهید پرسیدم

  نظرت در مورد عشق چیه به نظرت عشق غم داره یا شادی؟

  می دونی چی گفت؟

گفت حمزه  جان عشق نه غم داره نه شادی عشق فقط انتظاره . . .

  من بارها به خودم میگم

تو طلوع یه دوست خوب هیچ وقت غروبی نیست

پس زندگی کن به خاطر کسی که دوسش داری

    اما از همه اینا که بگذریم

کاش می شد به زمانی بر می گشتیم که تنها غم زندگیمون

شکستن نوک مدادومن یا ترکیدن بادکنکمون بود

   شاید نقاش خوبی نباشم

ولی تمام لحظه های بوی تو بودن رو درد کشیدم

تو نبودی تا ببینی از غم تو چی کشیدم

دیدی تو بازی فوتبال وقتی کسی زمین می خوره

داور سریع می دوه و میاد میگه می تونی ادامه بدی؟

 کاش زندگی مثل بازی فوتبال بود

تا زمین میخوردیم یکی میومد ومی گفت می تونی ادامه بدی ؟

من همیشه نگاه مردم رو حس میکردم

همیشه با ساکت نگاه کردن نشون بهم میگفتند

خوش به حالش چقد شاده . چقد خندونه

دل مردم چه میدونه من دنــــیای دردم

آدم تنها نشه نمیتونه بفهمه درد تنهای چیه

البته منظورم از تنهایی این نیست که آدما تنهاش بزارن

منظورم از تنهای از خود دورشدنه .خدا نکنه کسی با خودش تنها باشه

چرا که ذره ذره داغون میشه

همیشه میگن بهترین روزا توبه کسی هدیه کن که توبدترین روزا کنارت بودن

اما نه تنها تو بدترین روزا کسی کنارم نبوده بلکه اگه بهترین روزی هم داشتم

همونا خرابش کردن

 

  حالا فهمیدین چرا نوشته هام انقد غم داره ؟؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۳
عیسی علوانی

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم

نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

 

تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

 

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

 

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

 

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۹
عیسی علوانی

 

بیهوده روی قافیه ها کار می کنم
بر لحظه های خاطره اصرار میکنم


من سالهاست که با دختران اشک
در کوچه های حادثه دیدار میکنم


تقویم های کهنه پنجاه ساله را...
تصویر خاک خورده دیوار میکنم


"ما را که خاک نیز تحمل نمی کند"*
این روح خسته را به چه احضار میکنم


در چشم های من غزل سایه های کیست؟
این
.....قطره
............قطره
......................قطره
که تکرار میکنم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۲۵
عیسی علوانی

باران که می بارد جدایی درد دارد


باران که می بارد جدایی درد دارد

دل کندن از یک آشنایی درد دارد

 

هی شعر تر در خاطرم می آید اما

آواز هم بی همنوایی درد دارد

 

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی

بال و پرت، روز رهایی درد دارد

 

دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی

آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد

 

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها

تنها شدن در هر هوایی درد دارد

 

باید گذشتن را بیاموزم دوباره

هرچند می دانم جدایی درد دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۹
عیسی علوانی

از من فاصله بگیر !

هر بار که به من نزدیک می شوی

باور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت..

از من فاصله بگیر !

من خسته ام از این امیدهای کوتاه !

  یاور همیشه مومن....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۵
عیسی علوانی

     

قرآن ! من شرمنده توام

 اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "

 چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام.

یکی ذوق می کند که تو را بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که تو را فرش کرده،‌ یکی ذوق می کند که تو را با طلا نوشته، ‌یکی به خود می بالد که تو را در کوچک ترین قطعه ممکن منتشر کرده و …

 آیا واقعا خدا تو را فرستاده تا موزه سازی کنیم؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند،‌ آن چنان به پای تو می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند.. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ”احسنت …!” گویی مسابقه نفس است

قرآن!‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای، حفظ کردن تو با شماره صفحه، ‌خواندن تو آز آخر به اول، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند.

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو.

آنان که وقتی تو را می خوانند چنان حظ می کنند،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.

 ................................... یاور همیشه مومن ( کمال )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۴۹
عیسی علوانی


مــن و تــو کنار دریا فصـــل عاشـــــقونه داشتیم
روی هر ســـنگی و مــــوجی گل خاطـــره میکاشــتیم

دست به دست هم میرفتیم پابرهنه روی شـــن ها
حتی اندازه ی یک غـــــم ٬ فاصــــله نبود بین مــا

منو تو قـــصه میگفتیم واسه ماهیای دریــــا
تا که از ما یــــاد بگیرن که نزارن همو تنـــــها
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۴۱
عیسی علوانی

یکی تویی و یکی من…

با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند…

همین سه تا بس است..

حتی اگر ماه هم نبود…

من قانعم…

به یک تو و یک من..

مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!

ای کاش بود..

آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..

اما…حالا که ندارد..

حالا همه چیز تویی..

تمام شعرهایی که با عشق می خوانم..

تمام روزهای خوب..

تمام لبخندهای من..

تمام گناه های با لذت..

تمام زندگی..

همه چیز تویی..

چیز دیگری هم اگر جز تو بود..

فدای یک تبسمت...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۱۴
عیسی علوانی
برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

من بودم و غروبی سرخ که نشان از تاریکی تلخی داشت
به ذهنم فشار آوردم تا تو را به خاطر آورم
ولی هر چه سعی کردم به ذهنم هم نیومدی
همان لحظه که خورشید خانم داشت می رفت
به خاطرم اومد که تو تمام هستی من بودی
ولی نمیدانستم که به زیبا یهای دنیا نباید دل بست
به تویی که زیبایی محض بودی
آنروز غروب عشق من بود
من فهمیدم که وعده هایت وفایی ندارد
شکوه هایی که از تو داشتم به فراموشی سپردم
و گفتم که باید او را زخاطر برد
خورشید رفت و شب امد
ولی من هنوز روز را ندیده ام
اگر هر غروب طلوعی دارد
ولی این غروب طلوعی ندارد
حالا دیگر من مانده ام و یک دنیا تاریکی
غروب عشق اگر غمگین بود
ولی برایم دوست داشتنی بود
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۱۱
عیسی علوانی

حال من خوب است اما با تو بهتر می‌شوم‌

آخ‌... تا می‌بینمت یک جور دیگر می‌شوم‌

با تو حس شعر در من بیشتر گل می‌کند

یاسم و باران که می‌بارد معطر می‌شوم‌

در لباس آبی از من بیشتر دل می‌بری‌

آسمان وقتی که می‌پوشی کبوتر می‌شوم‌

آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو

می‌توانم مایه‌ی ـ گهگاه‌ـ دلگرمی شوم‌

ღمجنــــــون
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۰۰
عیسی علوانی