حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

خسته ام،لعنت به این اقرار،آری خسته ام

از تمام سالهای بی قراری خسته ام


خسته از تنهایی در عکس دسته جمعی ام

از تمام عکس های یادگاری خسته ام


وسعت تنهایی ام را کوه می داند فقط

از دوام و وسعت این زخم کاری خسته ام


گفته بودی صبر باید کرد،فردا مال ماست

از غم فردا و صبری که تو داری خسته ام


بی تو عمری زندگی من را به استهزا گرفت

نیستی..من می روم تا مرگ...آری، خسته ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۲۷
عیسی علوانی

هرکسی آمد به دنبال تو دنبالش نکن !
هر که پر زد در هوایت بی پر و بالش نکن!
برخلاف میل تو هرکس که حرفی می زند
زود با یک چشم غره مثل من لالش نکن !
دلبری کی امتیازی انحصاری بوده است؟
تا کسی وابسته ات شد جزء اموالش نکن !
عاشقی کی واحد اندازه گیری داشته ست؟
عشق را قربانی متراژ و مثقالش نکن!
جای خود دارد نوازش؛ وقت خود دارد عتاب!
اسب وقتی می خرامد دست در یالش نکن !
رسم صیادی نمیدانی نیفکن دام را !
صید اگر از دست تو در رفت دنبالش نکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۶
عیسی علوانی

لحظه ای گفتم بمان اما زمان بی رحم بود
فال حافظ، چای وقهوه، استکان بی رحم بود

"ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود"
کاروان رفت و همیشه ساربان بی رحم بود

عصر یک پاییز برگی شد جدا از شاخه اش
می برد آن برگ را آبی روان بی رحم بود

با زمان درگیرم و این اتفاقی خوب نیست
هر زمانی فکر می کردم به آن...بی رحم بود

باید از ساعت بخواهم اندکی فرصت دهد
لحظه ای گفتم بمان اما زمان بی رحم بود

زیر باران در خیابان ناگهان دیدم تو را
دست در دستش گرفتی... او همان بی رحم بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۳۴
عیسی علوانی

یک جرعه آرامش
عروسکی که در پنج سالگی خراب شد و کلی غصه اش را خوردیم، در ده سالگی دیگر اصلا مهم نیست...

نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر به خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است...

آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر به خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در سی سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند...

و چکی که برای پاس کردنش در سی سالگی آنقدر استرس و بی خوابی کشیدیم، در چهل سالگی یک کاغذ پاره بی ارزش و فراموش شده است...

پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، اینقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست...

این یکی هم حل می شود ...

میگذرد و تمام میشود...

غصه خوردن برای این یکی هم همان قدر احمقانه است که درسی سالگی برای خراب شدن عروسک پنج سالگی ات غصه بخوری!

 همه مشکلات، همان عروسک پنج سالگی است...شک نکن!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۳۲
عیسی علوانی

لیلی :
بیا مجنون که لیلی مرغ عشقت مانده بی جفت  
تپش کو بی تو مجنون ، قلبم اندر سینه ام خفت
مجنون :
نرفتم لیلی ام ، هستم در این غمخانه ی تو
شدم مجنون به عشقت  تا ابد دیوانه ی تو
لیلی :
اگر مجنون شدی بر لیلی ات ، دردانه ات کو
شدی غمخوار لیلی ، تکیه گاهش شانه ات کو
مجنون :
شکستم من به هجرانت نگو از تکیه گاهی
ز مجنونت فقط مانده نگارا سوز و آهی
لیلی :
اگر بر سینه شلاقت زند  اندوه لیلی
چرا پس نیست بر جانت نه طوفانی نه سیلی
مجنون :
به طوفان غمت گمگشته در صد کوه و دشتم
به سیل عشق تو ، ویران شدم ، نابود گشتم
لیلی :
چرا مجنون نمی نوشی می از میخانه ی من
اگر مستی به جامم ، کو دری پیراهن از تن
مجنون :
منم مدهوش جامت ، صد دریدم جامه بهرت
شوی ساقی ی من ، حتی بنوشم جام زهرت
لیلی :
چرا مجنون به عشقم در سکوتی ، نیست دادت
به کویم نیست فریادت ، برفتم من ز یادت
مجنون :
کجا رفتی ز یادم ، زخمی ام از صد کمانت
 بپرس از کوچه ات ، سنگم زنند این مردمانت
لیلی:
بیا مجنون ز دلتنگی دلا جان در عذاب است
ز هجرانت چو شمعی لیلی ات هر شب مذاب است
مجنون :
بگرد شمعت ای لیلی ی من ، پروانه هستم
به شمعت بال و پر سوزم به شب دیوانه مستم

تو هم داود همراز عاشقی گر همچو مجنون
تحمل بایدت ، چون میشود ، آخر دلت خون 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۳۱
عیسی علوانی

هر کجا اخمی نمودی من تبسّم کرده ام
ترشیِ روی تو را شیرین توهّم کرده ام

هی مرتّب زلف خود بر روی پیشانی مریز!
بر منم رحمی نما روز و شبم گم کرده ام

چون نشان دادی دو چشم ناز خود بر آسمان
خون و خونریزی به پا در بین اَنجم کرده ام

میوه‌ی ممنوعه می باشد لبان سرخ تو
هر چه باشد آدمم من، میلِ گندم کرده ام!

چون خبر دادم ز سوهان لبت در شهر قم
خونِ دل بر کاسبِ بیچاره‌ی قم کرده ام

گر چه می دانم زبان تند تو بَد می گَزد
تا به لبهایت رِسَم پیکار کَژدُم کرده ام

خواب غفلت بودی و من دزدکی بوسیدمت
نوشِ جان شهدی زِ آن خرمای جَهرُم کرده ام!

مردُمان تا خوشگلی را دیده چشمش می زنند
دلبرم را زین سبب مخفی زِ مردم کرده ام

#علی_ادیب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۵
عیسی علوانی


ای مردمان بگویید آرامٖ جان من کو
راحت‌فزای هرکس محنت‌رسان من کو

نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو

در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو

جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو

هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو

هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۱
عیسی علوانی

الدهر مایوم حن گلبة ولانه
عگب شخصک الف شامت ولانه
لاانته عرفت الحب ولا انه
ضلمنه الشوگ والعشرة سویة
******************

صرت مثل السمج مذموم حالی
وحکیم الماعرف علتی وحالی
شکتبلک وانه التعبان حالی
وسهامک بالکلب عدن المیه
*******************
حبیبی لابس المحبس وساعة
وقمیصة یاخلک ما بی وساعة
ساعة ینام المدلل وساعة
یفز مرعوب ریته بین ادیه
*************************
وحق الی تعبده الناس وحده
حبک سلب منی الروح وحده
هذنی اثنین ونته اختار وحده
ترحل لو تضل محبوب الیه
************************
أحبک عالعهد باقی بعدنی
وغصب تدری الوکت عنک بعدنی
أذا کلبی بجمر شوکک بعدنی
تعال وطفی نارک سرت بیه                                                      

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۴۶
عیسی علوانی

آرام بگیـــر ای دل ،هــــر چنــــد پر از دردی

از خاطـره خالی شو ،وقت است که برگردی


تــو باختـــه ای ناشی ، در پـــای قمار او

از پیش نمایـان بود ،دستی که تو رو کردی


در قاعـــده ی بازی ، حکــم است که میبرّد

گرچـــه تو در این بازی هــــــی آس دل آوردی


بی بی دلش آمــــد سربــــاز تــــو زانو زد

حاکم نشدی درعشق،هر لحظه کم آوردی


مرد اشک نمی ریزد ،این را همه می گویند

پس گـــریه نکن بس کن آخـــرتو دل مردی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۴۲
عیسی علوانی

نی بزن چوپان که امشب بیقرارم نی بزن

خسته جان از بازی این روزگارم نی بزن


گرچه آوای نی ات غم را مضاعف می کند

نی بزن امشب خیال گریه دارم نی بزن


من که عمری می زدم لاف خردورزی و عقل

عشق بد جوری در آورده دمارم نی بزن


شیخ صنعان بودم و سجاده ام مشهور بود

دختری ترسا ربوده اعتبارم نی بزن


گوییا پاشیده اند  بذر مرا در شوره زار

مثل آفت خورده باغی بی بهارم نی بزن


خرمنی اندوختم اما چه بی حاصل شبی

شعله ای افتاد  در دارو ندارم نی بزن


اشک می ریزم که شاید آب بر آتش زنم

نی بزن چوپان که امشب بیقرارم نی بزن


شعر ایران

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۷
عیسی علوانی