حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

باری ، اگر روزی کسی از من بپرسد

چندی که در روی زمین بودی چه کردی ؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را

گریان و خندان ، بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که : بذری نو فشانده است

تا بشکفد ، تا بردهد ، بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بی کرانه

چندان که یارا داشتم ، در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم

با این صدای خسته ، شاید ، خفته ای را

در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم

من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم

مرگ قناری در قفس را غصه خوردم

وز غصه مردم ، شبی صد بار مردم

شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا ،

آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن

من با صبوری ، بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را

شمشیر باید می گرفتم

بر من نگیری ، من به راه مهر رفتم

در چشم من ، شمشیر در مشت

یعنی کسی را می توان کشت!

در راه باریکی که از آن می گذشتم

تاریکی بی دانشی بیداد می کرد !

شمشیر ، دست اهرمن بود

تنها سلاح من در این میدان ، سخن بود !

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت

اما دلم چون چوب تر ، از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان ، شاید بگویی :

آیا که  از این می تواند بیشتر سوخت !؟

شبهای بی پایان نخفتم

پیغام انسان را به انسان ، باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود

در خارزار دشمنی ها

شاید که طوفانی گران بایست می بود

تا بر کند بنیان این اهریمنی ها

پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند :

_ " .... دیر است .. دیر است ....

تاریکی روح زمین را

نیروی صد چون ما ، ندایی در کویر است !

نوحی دگر می باید و توفان دیگر

دنیای دیگر ساخت باید

وز نو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا

با کوله بار شوق خود ره می سپارد

تا از دل این تیرگی نوری بر آرد ،

در هر کناری شمع شعری میگذارد

اعجاز انسان را هنوز امّید دارد !

            "فریدون مشیری"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۳۰
عیسی علوانی

 

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۲۷
عیسی علوانی

یه وقتایی نشم عاشق دلم راحت تره انگار

یه دل میگه برو اما یه دل میگه بمون تنها

شاید تنهایی آسونه آخه دل هم خودش تنهاست

خدا هم دعوتم کرده اونم تنها منم تنها

 

نمیدونم کجا میرم شاید آخر یه دیواره

یه دیواره ترک خورده یه دیوار رو به تنهایی

چشامو بستمو این بار وصیت ناممو گفتم

تو دستام کاغذ کاهی با یه خودکار تو خالی

 

دیگه عاشق نمیشم من ، دلم از آدما خونه

نه بازیچه نمیشم من ، واسم تنهایی آسونه

 

 

من این راهو تا ته میرم شاید اینجوری قسمت بود

توو تنهایی بی برزخ توی خواب خوش شبها

همیشه آخر داستان توی تنهاییا مردم

چه دیدی شایدم روزی بمیرم توی این دنیا

 

دیگه عاشق نمیشم من ، دلم از آدما خونه

نه بازیچه نمیشم من ، واسم تنهایی آسونه

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۳۶
عیسی علوانی

تنهایی را دوست دارم!


عادت کرده ام که تنها با خودم باشم،


دوستی میگفت: عیب تنهایی این است:


که عادت میکنی خودت تصمیمی بگیری،


تنها به خیابان میروی،


به تنهایی قدم میزنی.


پشت میز کافی شاپ تنهایی می نشینی


و آدمها را نگاه میکنی،


ولی من به خاطر همین حس دوستش دارم!


تنها که باشی نگاهت دقیق تر میشود و معنادار،


چیزهایی میبینی که دیگران نمیبینند،


در خیابان زودتر از همه میفهمی پاییز آمده


و ابرها آسمان را محکم در آغوش کشیده اند!


میتوانی بی توجه به اطراف،


ساعتها چشم به آسمان بدوزی


و تولد باران را نظاره گر باشی.


برای همین تنهایی را دوست دارم،


زیرا تنها حسی است که به من فرصت میدهد خودم باشم!


با خودم که تعارف ندارم،


سالهاست-به-تنهایی-عادت-کرده-ام...!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۴
عیسی علوانی

ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ " ﻣﻘﺼﺪ " ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﺎﻳﻰ ﺩﺭ "ﺍﻧﺘﻬﺎﻯ ﻣﺴﻴﺮ " ﻧﻴﺴﺖ !

" ﻣﻘﺼﺪ " ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻗﺪﻣﻬﺎﻳﯿﺴﺖ، ﮐﻪ ﺑﺮﻣﻰ ﺩﺍﺭﻳﻢ !

ﭼﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺵ !

ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺒﺎﺵ،

ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺯﺍﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﺸﺘﯽ ﮐﺎﻩ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺩﻫﺎ ......

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۰۸
عیسی علوانی

ﻧﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﻔﺮ ﺍﺳﺖ

ﻧﻪ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﯾﻨﺪﺍﺭﯼ

ﻧﻪ ﭘﺎﮐﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺘﯽ

ﻧﻪ ﻣﺴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ

ﻧﻪ ﻣﻮﯾﯽ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﻫﺮﺯﮔﯽ

ﻭ ﻧﻪ ﭼﻬﺎﺭﻗﺪ ﻧﺸﺎﻥ ﭘﺎﮐﯽ

ﻫﺮﮐﺲ ﻫﺮﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﻮﯾﺪ

ﻧﻪ ﺍﻧﮑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﻭ ﺑﮕﻮﯾﺪ

ﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺑﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ

ﻧﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺷﻮﻡ

ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ

ﯾﮏ ﻃﺮﻓﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﺎﺿﯽ ﻧﺮﻭﯾﻢ

ﺑﺎ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﺪﻭﺩﯼ

ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ

ﻫﺮﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۰۵
عیسی علوانی

سال نو برشما هم وبلاگهای عزیزم تبریک میگوییم انشالله سالی خوبی داشته باشید

 

بخصوص داداش اسماعیل ، محسن وابجی های نیلوفر، شیما هرچند خبری ازشون ندارم دلم هم

واسون تنگ شده هرجا باشن خوش خرم باشن عیدتون مبارک باشه

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۲۵
عیسی علوانی

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻧﮑﺎﺭ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭِ ﺍﻧﮑﺎﺭِﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﻮﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭِ ﺳﻮﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺎﺧﺘﻦ نمیﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺎﺧﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺧﺘﻦِ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ!

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ میﺗﺮﺳﻢ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻏﺎﺯ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﺯِ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ می ترسم! 



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۱
عیسی علوانی

وصف الحال مردها پس از فوت همسر  



مردها کین گریه در فقدان همســــــــر می کنند 

بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند !


خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند !

دشت داغ سینــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند


چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــی شوند

خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــی ! تر می کنند


روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند

دیده را از خون دل ، دریای احمـــــر مــــی کنند !


در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیـــــر !!

بر رخ ناهیـد و مینـــــا و صنــــــوبر می کنند !


بعدِ چنـــدی کز وفات جانگــــــداز ! او گذشـــت

بابت تسلیّت خــود ! فکـــر دیگـــــر مـــی کنند


دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال

جانشیـــــن بی بدیل یار و همســــــر می کنند


کــج نیندیشید !! فکــر همســــــر دیگر نیَند !

از برای بچه هاشان ، فکر مـــادر مـــی کنند !!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۳۷
عیسی علوانی
یادت باشه عزیزم،دوست دارم همیشه

 

تو گفتی با نور عشق،زندگی زیبا میشه

 

یادت باشه دلم رو به دست تو سپردم

 

این عشق اسمونی رو هرگز ازیاد نبردم

 

یادت باشه که عشقم ازروی بچه گی نیست

 

دوست دارم می دونی ازروی سادگیم نیست

 

یادت باشه که گاهی فکر شقایق باشی

 

برای من که عاشقم یه یار عاشق باشی

 

یادت باشه همیشه کنار من بمونی

 

کنار تو خوشبختم دلم می خواد بدونی

 

یادت باشه که می خوام برای تو بمونم

 

تا همیشه تا ابد ازتو بگم وازتوبخونم

 

یادت باشه که باتوهمیشه صادقم من

 

اگه برات می میرم بدون که عاشقم من

 

یادت باشه دلم رو هرگز به بازی نگیری

 

دست منو که عاشقم به گرمی عشق بگیری

 

یادت نره که گفتم دوست دارم عزیزم

 

بهار عاشقیمونو به زیر پات می ریزم

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۶
عیسی علوانی