تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی
هزار گلشن دل را به یک بهانه گرفتی
مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم
در این خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی
من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم
مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی
به برق خشم براندی به ناز چشم بخواندی
ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی
جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سر زد
شدی چو آتش و در نطفه ای جوانه گرفتی
بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم
در این معامله هم بارها بهانه گرفتی
چگونه نام وفا می بری که از ره یاری
به یاد من ننشستی سراغ من نگرفتی
هزار مرغ غزل خوان به نام عشق تو پر زد
میان آن همه بال مرا نشانه گرفتی
چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم
به صد بهانه ز من لذت ترانه گرفتی
بیا بیا که پس از شِکوِه ها هنوز هم ای یار
تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی
مهدی سهیلی
غزلی ناب سرودم که کنم هدیه به تو
بیت بیتش همه عشق است و همه مهر و وفا
سخنی گفته دلم با تو که تنها گلمی
به تو سوگند که گه گاه به نزدم تو بیا
وارثی نیست مرا جز لب لعلت بانو
باش و بگذار دلم باز بماند ز بلا
عشق یعنی تو که چشمت همه شعر و غزل است
عشق یعنی تو که نامت شده از جنس خدا
لحظه ای نیست که از یاد تو غافل باشم
چو تویی مظهر انسانیت و عشق و وفا
دارمت دوست به قدری که خدا می داند
نام تو نام مرا از همگان کرده جدا
بی جهت نیست که در کنج دلم جا داری
تویی آن پادشهی که غم من کرده فنا
#امیرعباس_خالقوردی
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی..! گر چه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
سه نفر محکوم به اعدام با گیوتین شدند :
آنها عبارت بودند از روحانی، وکیل دادگستری و فیزیک دان.
در هنگامه ی اعدام، روحانی پیش قدم شد، سرش را زیر گیوتین گذاشتند و از او سؤال شد: حرف آخرت چیه؟
گفت : خدا ...خدا...خدا... او مرا نجات خواهد داد،
وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند، نزدیک گردن او متوقف شد.
مردم تعجب کردند و فریاد زدند: آزادش کنید! خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت.
نوبت به وکیل دادگستری رسید، از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگی چیست؟ گفت: من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت بیشتر می دانم،
عدالت ...عدالت ...عدالت...
گیوتین پایین رفت، اما نزدیک گردنش ایستاد، مردم متعجب، گفتند: آزادش کنید، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد.
آخر کار نوبت فیزیکدان رسید، سؤال شد: آخرین حرفت را بزن، گفت: من نه روحانیم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم، اما من می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود ...
با نگاه دریافتند و گره را باز کردند،
تیغ بران برگردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد.
چه فرجام تلخی دارند آنان که به «گره ها» اشاره میکنند!
چشم وا کردم و دیدم که وجودم "تو شدی"
دفتر پر غزل خاطره هایم "تو شدی"
درسرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق
شادم از اینکه همه حال و هوایم"تو شدی"
درد من دوری از توست،بغل وا کن تا
که بگویم به همه قرص و دوایم"تو شدی"
دورم از دین خودم....قبله ی من گم شده و
معبد و قبله ی من....ذکر دعایم "تو شدی"..
ای تو عشق اولین و آخرین، دارم هوایت
هر چه دارم یا ندارم جمله قربان لقایت
آمدم تا مست آن زلف سمن بوی تو گردم
هر که بیند چهره ات را می دهد جانش برایت
آن غزل هایی که از لبهای شیرین تو ریزد
هر که آن را بشنود دیگر نمی گردد جدایت
تا قیامت شکر دست صنع را گویم که چون او
این چنین نقشی زده از سر گرفته تا به پایت
چشم زیبا،گونه خوشتر،لب اناری،موی مشکین
گر دهد دستم ، کنم کل جهان را هم فدایت
آرزو دارم شبی چون نور مه بر ما بتابی
تا که مجنون گردم و مستی کنم از این عطایت...
ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻡ،
ﺗﺎ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﺭﯾﺸﮥ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﺍﻡ،
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻏﻢ ﭘﺎﺭﻭ ﮐﻨﻢ،
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻨﻢ،
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﻣﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﻧﻪ ﮐﻨﻢ،
ﺧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻨﻢ،
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻭﺍ ﮐﻨﻢ،
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻣﻌﻨﺎ ﮐﻨﻢ،
ﺷﺎﺩﯼ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﺁﺑﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ،
ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺮ ﻃﻌﻢ ﮔﻼﺑﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ،
ﻣﯽ ﺩﻭﻡ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺁﯾﻨﻪ،
ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ،
ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺮ ﻣﻮﯼ ﺧﻮﺩ،
ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﺑﺮ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺧﻮﺩ،
ﻣﯽ ﻧﺸﺎﻧﻢ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺏ،
ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺷﻌﺮ ﻧﺎﺏ،
ﺁﺭﯼ ﺁﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺩ ﻭ ﻣﺴﺖ،
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ.!