چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ
قناریانِ نگاهت، دل مرا بردند
قناریانِ نگاهت، دل مرا بردند
به بال و پر زدنی تا به قصهها بردند
چه بی خیال در آغوشِ انزوا بودم
که آمدند و پریدند و بی هوا بردند
نگاهِ من که به گودالِ تیرگی میریخت
به جشن رنگی نور و گل و نوا بردند
و دستهای مرا مثل جویبارانی
به سوی دامن دریایی خدا بردند
شبیه نقطه نشستند مردمکهایت
و سطرِ بی کسیام را به انتها بردند
چرا چو چشمه نجوشم؟ که بین این همه سنگ
قناریانِ تو، تنها دلِ مرا بردند...
۹۷/۰۳/۰۲