زنده یاد
آن دو، همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت خوانى که چنین الوانست
لایق حضرت این مهمانست
مى کنم شکر که درویش نِیَم
خجل از ما حضر خویش نِیَم
گفت و بنشست و بخورد از آن گَند
تا بیاموزد از او مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر،
دم زده در نفس باد سحر،
ابر را دیده به زیر پَر خویش،
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر،
به رهش بسته فلک طاق ظفر،
سینه کبک و تذرو و تیهو،
تازه و گرم شده طعمه او،
اینک افتاده بر این لاشه و گَند
باید از زاغ بیاموزد پند!!
آنچه بود از همهسو، خوارى بود
وحشت و نفرت و بیزارى بود
بال بر هم زد و بَرجَست از جا
گفت کاى یار ببخشاى مرا
سالها باش و بدین عیش بناز
تو و مُردار، تو عمر دراز
من نِیَم درخور این مهمانى
گَند و مُردار ترا ارزانى
گر بر اوج فلکم باید مُرد
عمر در گَند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوى بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلک همسر شد
لحظهاى چند بر این لوح کبود
نقطهاى بود و سپس هیچ نبود
زنده یاد ناتل خانلری