حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

هر که عشق دیگری در قلب او جا می شود

عاقبت با قاب عکسی کهنه تنها می شود

با دلی از حسرت و با کوله باری خاطره

دل شکسته از غم امروز و فردا می شود

هر که عاشق می شود یک غصه دارد،شک نکن

دلخوشی های جوانی یک معما می شود

دل سپردن ها در این دنیا بدان کاری خطاست

حاصلش یک بغض سنگین مثل دریا می شود

هر که عاشق می شود را چاره جز تکرار نیست

روزگارش با همین تکرار معنا می شود

عاشقی بی دلبر و تنها کنار پنجره

حکم مرگیست چنین آهسته اجرا می شود

فکرِ بودن تا ابد را با کسی هرگز نکن

این تحقق ها فقط در خواب و رؤیا می شود 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۶
عیسی علوانی

گفتم بیا قدم بزن ، رها کن بهانه را

بسازیم با هم ، قصر رؤیا های جاودانه را

تو بال و پر داری ، خانه به دوش نباش 

برای پرواز احساس ، رها کن آشیانه را

این چینی غرور ، با اشک هایم شکست

ولی درک نکردی ، بغض های شبانه را

نداشتم بال و پر ، کمر را شکسته ای

با که بگویم این ، درد های بی کرانه را

من بی تو « تو » اَم ، ولی تو بی من « او »

نمی توان گفت جز « تو » ، ضمیر بیگانه را

تو برای این احساس ، بهانه داشتی ولی

یا تو یا هیچکس ، می دهم این قول مردانه را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۵۵
عیسی علوانی

من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را بر ریز بر جان ، ساقیا

بر دست من نه جام جان ، ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ، ساقیا

نانی بده نان خواره را ، آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ، ساقیا

ای جان جان جان جان ، ما نامدیم از بهر نان
برجه ، گدا رویی مکن در بزم سلطان ، ساقیا

اول بگیر آن جام مه ، بر کفه ی آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ، ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا!!
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ، ساقیا

بر خیز ای ساقی بیا ، ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان ، ساقیا

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۴۱
عیسی علوانی

 

 

آن دم که مــــرا مــــی زده بـر خـــاک سپــارید
زیـــــر کفنــــــم خمــــــره ای از بـــــاده گذاریـد

تــــا در سفـــــر دوزخ از ایــن بــــــاده بنوشـــم
بـــــر خــاک مـن از ساقــــه انگـــــور بکــاریــــد

آن لحظـــه کــه بـا دوزخیــــان کنـــــم مـــلاقات
یک خمـــره شـــراب ارغـــوان بــرم به سوغات

هرقدر که در خاک ننوشیدم از این باده صافی
بنشینـــــم و بــــا دوزخیـــــــان کنـــم تــــلافی

جــز ساغـــر و میخانــــه و ساقـــی نشنـاسـم
بــر پــایـــه پیمانــه و شـادی است اســـاسـم

گر همچــو همــــای از عـطش عشق بسـوزم
از آتــــــــش دوزخ نــــهراســــــم نــــهراســـــم

آن دم که مــــرا مــــی زده بـر خـــاک سپــارید
زیـــــر کفنــــــم خمــــــره ای از بـــــاده گذاریـد

تــــا در سفـــــر دوزخ از ایــن بــــــاده بنوشـــم
بـــــر خــاک مـن از ساقــــه انگـــــور بکــاریــــد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۴۰
عیسی علوانی

باری ، اگر روزی کسی از من بپرسد

چندی که در روی زمین بودی چه کردی ؟

من می گشایم پیش رویش دفترم را

گریان و خندان ، بر می افرازم سرم را

آنگاه می گویم که : بذری نو فشانده است

تا بشکفد ، تا بردهد ، بسیار مانده است

در زیر این نیلی سپهر بی کرانه

چندان که یارا داشتم ، در هر ترانه

نام بلند عشق را تکرار کردم

با این صدای خسته ، شاید ، خفته ای را

در چارسوی این جهان بیدار کردم

من مهربانی را ستودم

من با بدی پیکار کردم

پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم

مرگ قناری در قفس را غصه خوردم

وز غصه مردم ، شبی صد بار مردم

شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا ،

آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن

من با صبوری ، بر جگر دندان فشردم

اما اگر پیکار با نابخردان را

شمشیر باید می گرفتم

بر من نگیری ، من به راه مهر رفتم

در چشم من ، شمشیر در مشت

یعنی کسی را می توان کشت!

در راه باریکی که از آن می گذشتم

تاریکی بی دانشی بیداد می کرد !

شمشیر ، دست اهرمن بود

تنها سلاح من در این میدان ، سخن بود !

شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت

اما دلم چون چوب تر ، از هر دو سر سوخت

برگی از این دفتر بخوان ، شاید بگویی :

آیا که  از این می تواند بیشتر سوخت !؟

شبهای بی پایان نخفتم

پیغام انسان را به انسان ، باز گفتم

حرفم نسیمی از دیار آشتی بود

در خارزار دشمنی ها

شاید که طوفانی گران بایست می بود

تا بر کند بنیان این اهریمنی ها

پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند :

_ " .... دیر است .. دیر است ....

تاریکی روح زمین را

نیروی صد چون ما ، ندایی در کویر است !

نوحی دگر می باید و توفان دیگر

دنیای دیگر ساخت باید

وز نو در آن انسان دیگر

اما هنوز این مرد تنهای شکیبا

با کوله بار شوق خود ره می سپارد

تا از دل این تیرگی نوری بر آرد ،

در هر کناری شمع شعری میگذارد

اعجاز انسان را هنوز امّید دارد !

            "فریدون مشیری"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۳۰
عیسی علوانی

 

ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان ای مطربان دف شما پر زر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم
وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم

ای بی‌کسان ای بی‌کسان جاء الفرج جاء الفرج
هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
ای کیمیا ای کیمیا در من نگر زیرا که من
صد دیر را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
ای کافران ای کافران قفل شما را وا کنم
زیرا که مطلق حاکمم مومن کنم کافر کنم
ای بوالعلا ای بوالعلا مومی تو اندر کف ما
خنجر شوی ساغر کنم ساغر شوی خنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی
سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم
من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم
ای سردهان ای سردهان بگشاده‌ام زان سر دهان
تا هر دهان خشک را جفت لب ساغر کنم
ای گلستان ای گلستان از گلستانم گل ستان
آن دم که ریحان‌هات را من جفت نیلوفر کنم
ای آسمان ای آسمان حیرانتر از نرگس شوی
چون خاک را عنبر کنم چون خار را عبهر کنم
ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی
حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم

مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۲۷
عیسی علوانی