حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

  خاطرات تار من یادت رفت
گل بی قرار من یادت رفت؟


خسته و بی کس و تنها بودی
آمدی کنار من یادت رفت


گفتی از آخر خط آمده ای
جملهء قسار من یادت رفت


به تو گفتم آخر خطی نیست
تو شدی نگار من یادت رفت


دل تو ساز مرا باور داشت
نالهء سه تار من یادت رفت


فصل پاییز دلم زود رسید
تو چرا بهار من یادت رفت


پای عشق تو دلم را دادم
آخرین قمار من یادت رفت


پیش چشمان تو خاکم کردند
نازنین مزار من یادت رفت


۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۵۶
عیسی علوانی

  یکشب بیا به مرده عشقت سری بزن

حرفی بگو ترانه بخوان ساغری بزن

تا صبح توی قبر خودم گریه کرده ام

از گریه خسته ام سخن دیگری بزن

پرواز را به خاطر پروانه ها بیار

در آسمان پنجره بال و پری بزن

با تارهای حنجره ام ساز میزنم

از رقص مرگ چرخش زیبا تری بزن

بنزین بریز روی تن تکه تکه ام

بر این جنازه آتش ویرانگری بزن

من را تمام کن که نباشم ولی فقط

یکشب بیا عروس غزل شو دری بزن…

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۴۹
عیسی علوانی

 منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست

تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست

دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده

دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده

من آن آواره بشکسته حالم
زهجرانت بُتا رو به زوالم

منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم

زِهَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم

زحسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم

دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
زهجر یار تا کی داغ داری؟

بگو تا کی زشوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟

پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم

کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم

زهجرت روز و شب فریاد دارم
زبیدادت دلی ناشاد دارم

درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم

چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی

چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۴۳
عیسی علوانی

 غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

بامن به جمع مردم تنها خوش آمـدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمـر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۳۰
عیسی علوانی
مراه بسیار است، اما همدمی نیست

مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش        

از عالم غم دلرباتر عالمی نیست 

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار 

از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست 

در فکر فتح قله قافم که آنجاست

جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۲۸
عیسی علوانی


به پاس همه ی نگاه ها دلتنگی ها و رنجش های تو

  و دیوانگی های من

  با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست

  فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

  چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

  گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست

  ی سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود

  یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست

  پر می کشی و وای به حال پرنده ایی

  کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست

  یینه ایی و اه که هرگز برای تو

  فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۲۶
عیسی علوانی

 در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم
مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم
هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم
بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم
هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۲۱
عیسی علوانی

 سلام آن هم با دلتنگی

این روزها خیلی  دلم تنگ می شود

دلم برای گریه های بی دلیل تنگ می شود.

دلم برای خنده  های از ته دل تنگ می شود.

دلم برای همه بچه های خوب دنیا تنگ می شود.

دلم  برای همه آدم های پاک و بی ریا تنگ می شود.

دلم برای همه مادربزرگ های پیر و  مهربان تنگ می شود.

دلم برای همه لحظه های دلتنگی ام تنگ می شود.

دلم برای  کودکانه ترین لحظه های شاد زندگی ام تنگ می شود.

دلم برای همه لحظه های بارانی  سکوت و دعا تنگ می شود.

دلم برای سکوت های بی دلیل

برای خودم
برای او

دلم برای همه چیزهای خوب خدا تنگ می شود.

این روزها  خیلی دلم برای خدا تنگ می شود...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۹:۱۸
عیسی علوانی

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

   

                                                قیصر امین پور

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۳۱
عیسی علوانی

وقتی زن میگوید دلم برایت تنگ شده
یعنی دوستت دارد
اگر بگوید دوستت دارد یعنی دلش برایت تنگ خواهد شد
جمله ی "دلم برات تنگ شده"
برای زن عمیق تر از تمام اقیانوس ها ست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۱۱
عیسی علوانی