کشاورزی هر سال که گندم میکاشت، ضرر میکرد.
تا اینکہ یک سال تصمیم گرفت، با خدا شریک شود و زراعتش را شریکی بکارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر کرد که هنگام برداشت
محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم کند.
اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایههایش کمک گرفت و گندمها را درو کرد و خرمن زد.
اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر کرد و به خانهاش برد و گفت:
«خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت که مرد کشاورز نذرش را ادا کند.
باز رو کرد به خدا و گفت:
«ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم
و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو کشت میکنم!»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد کشاورز مجبور شد،
از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند.
وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میکرد که:
«خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!!»
همینطور که داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
خرها را راند، تا از رودخانه عبور کنند که ناگهان باران شدیدی بارید
و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یکجا برد.
مردک دستپاچه شد و به کوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
«های های خدا!
گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را کجا میبری؟»
هرکه را باشد طمع اَلکَن(لکنت زبان شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر،
همچنان باشد که موی اندر بصر!
جز مگر مستی که از حق پر بوَد
گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود
📚مولانا
مثنوی معنوی