حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

داستان های کوتاه و جالب

حکایت ها دلنشین

مهــــم نیســـت نوشته های درهم و برهم مـرا بخـوانی یـا نــــه
مــن بـرای دل خستــه ام می نـویسـم
میخـــواهی بخـــوان
میخـــواهـی نخـــوان
فـــقــــــط خـواهـش میکنـم
اگــــر خـوانـدی
عـاشقـانـه ام را تقــدیـم به " او " نکــن
مــن این ها را بـرای " تـــو " نوشته ام

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
همه گویند که این دل را نکن دوست

که جانت همه در بال و پر اوست

ندانند که اگر این دل نباشد

نه جان دارم، نه خون و نه رگ و پوست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۸
عیسی علوانی

 کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غم ها به دست باد بود
کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاش های زندگی
تمام شون در پشت قاب های بندگی
کاش می شد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای مرگ و کینه رنگین نبود
کاش می شد روزی خط زندگی
با تو باشم تا نهایت زندگی.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۳۳
عیسی علوانی

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست

شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۰:۱۶
عیسی علوانی

یارب
عجب حالی را در وجود من گذاشته ای
حالی که مرا توان گفتنش نیست

قلم در برابر نوشتنش سر تعظیم دارد
گوشی را یارای شنیدنش نیست
حالی که مرا با خود می برد همچون ذره ای خاشاک
که بوسه نسیم او را به هر کنجی می کشاند
حالی که فرصت تفکر را از مغز پوچ من گرفت
حال رنجورم راچگونه درمان کنم
در حالی که نمی دانم کی و چگونه گرفتارش شدم
حالی که حتی خودم هم نمی دانم که دردم چیست و ناله ام از کیست

از که باید بنالم که هر چه بر مغز سبک بالم فشار آوردم
دشمنی چون خودم یافت نشد
خدای من فقط تو میدانی که در وجودم چه می گذرد ...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۳۵
عیسی علوانی

زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست

دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست

دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان

دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست

پای به میدان عشق گر بنهی بنگری

مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست

در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند

صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۰:۳۵
عیسی علوانی

 عاشق باش! اما از عشق خود، بند نساز

هرچه بیش‌تر به دیگران بچسبی
آن‌ها را بیش‌تر می‌ترسانی !

آن‌ها از تو خواهند گریخت
زیرا آزادی را دوست دارند!

میل به آزادی، از همه‌ی ِ امیالِ آدمی قوی‌تر و ژرف‌تر است.
به همین دلیل، حتی از عشق می‌توان گذشت
اما از آزادی نمی‌توان!

بنابراین، سعادتِ تو در خلوتِ توست
خلوت و تنهایی، هنر است؛

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۲۸
عیسی علوانی

خانه دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
'نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از باغ خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمان می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۱۹
عیسی علوانی

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند

گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه

تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند


۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۲۲:۰۳
عیسی علوانی

 دوست همان به که بلاکش بود
عود همان به که در آتش بود
جام جفا باشد دشوارخوار
چون ز کف دوست بود خوش بود
زهر بنوش از قدحی کان قدح
از کرم و لطف منقش بود
عشق خلیلست درآ در میان
غم مخور ار زیر تو آتش بود
سرد شود آتش پیش خلیل
بید و گل و سنبله کش بود
در خم چوگانش یکی گوی شو
تا که فلک زیر تو مفرش بود
رقص کنان گوی اگر چه ز زخم
در غم و در کوب و کشاکش بود
سابق میدان بود او لاجرم
قبله هر فارس مه وش بود
چونک تراشیده شده‌ست او تمام
رست از آن غم که تراشش بود
هر کی مشوش بود او ایمنست
گر دو جهان جمله مشوش بود
مفخر تبریز تو را شمس دین
شرق نه در پنج و نه در شش بود

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۶
عیسی علوانی

این روزها خیلی از آدمها در تب دنیا می سوزند
افسوس از تب دنیا که آتش عقبی را در پی دارد
کاش در چشمه سار زلال معرفت
وضویمان را با دست شستن از دنیا آغاز کنیم
و نماز عشق را
رو به قبله ی آرزوها و پشت به دنیا
اقامه کنیم
خنکای نسیم مغفرت در راه است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۳
عیسی علوانی