که جانت همه در بال و پر اوست
ندانند که اگر این دل نباشد
نه جان دارم، نه خون و نه رگ و پوست
کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غم ها به دست باد بود
کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم باران هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاش های زندگی
تمام شون در پشت قاب های بندگی
کاش می شد کاش ها مهمان شوند
درمیان غصه ها پنهان شوند
کاش می شد آسمان غمگین نبود
رد پای مرگ و کینه رنگین نبود
کاش می شد روزی خط زندگی
با تو باشم تا نهایت زندگی.
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست
دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست
دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان
دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست
پای به میدان عشق گر بنهی بنگری
مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست
در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند
صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست
عاشق باش! اما از عشق خود، بند نساز
هرچه بیشتر به دیگران بچسبی
آنها را بیشتر میترسانی !
آنها از تو خواهند گریخت
زیرا آزادی را دوست دارند!
میل به آزادی، از همهی ِ امیالِ آدمی قویتر و ژرفتر است.
به همین دلیل، حتی از عشق میتوان گذشت
اما از آزادی نمیتوان!
بنابراین، سعادتِ تو در خلوتِ توست
خلوت و تنهایی، هنر است؛
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند